دوشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۵
یکشنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۵
چهارشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۵
عکس
عکس 3x4 ش رو میذارم جلوم. از خیلی نزدیک بهش زل میزنم. همزمان دو تا چهرهء خیلی آشنا و خیلی غریب میبینم. آشنا چون بچگیمو یادم میاره که از سر و کولش بالا میرفتم تا برم قلندوشش. غریب، چون هنوزم، نه صبح، نه شب، این همه سفیدی موی عکس رو توی ظاهرش نمیبینم...
دوشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۵
Do You Develop?!
وقتی میبینم چقدر developerهای صرف، ذهن بسته ای نسبت به طراحی دارند و بعضاً تو درک ساده ترین چیزها هم مشکل دارند، خیلی خوشحال میشم که تو develop عددی نیستم!
البته این میتونه ناشی از حسادت نسبت به developerها هم باشه، ولی حسد به هیچ وجه خوشحالی ناشی از non-rigid بودن مغزم رو توجیه نمیکنه.
زنده باد تحلیل و طراحی!
البته این میتونه ناشی از حسادت نسبت به developerها هم باشه، ولی حسد به هیچ وجه خوشحالی ناشی از non-rigid بودن مغزم رو توجیه نمیکنه.
زنده باد تحلیل و طراحی!
یکشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۵
جمعه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۵
Un Vrai Bonheur
پ.ن. الان که اومدم لینک بدم، دیدم توی imdb ، امتیازی که به این فیلم داده شده، 3.7 از 10 ه! میخواین بیخیال این نوشته بشین! هم؟!.. من دیگه نوشته م، دلم نمیاد پست نکنم!!!
«یک خوشبختی واقعی» رو چند وقتی بود میخواستم ببینم و بالاخره فرصت دست داد و دیدم. اما اصلاً فکر نمیکردم اینقدر برام جالب باشه! غیر از 6-7 دقیقهء اول و 5-6 دقیقهء آخر، داستان فیلم تو یه عروسی میگذره. یه عروسی ساده، تو یه خونهء سادهء دوبلکس-سوبلکس ِ حومهء شهر، در حاشیهء خط آهنی که ظاهراً بلااستفاده است و غیر از جلوی خود خونه، واگن متروک روبروی خونه رو هم میز چیدن و تزیین کردن برای مهمونها. عروس و داماد دو دوست از یه جمع دوستان هستن و اغلب مهمونای عروسی رو هم همین جمع تشکیل میدن. یه ارکستر (به نظر من! ولی ظاهراً نه به نظر خودشون) اساسی 4-5 نفره و چند نفر خدمه و یه عکاس هم سایر افراد توی این خونه ن. اما ماجراها جوری پیش میان و میرن(!) که این 4-5 ساعت جشن عروسی، به نوعی نقطه عطف زندگی عشقی-عاطفی ِ تقریباً همهء افراد حاضر میشه، طوری که انگار صبح فردای عروسی، همهء آدمای فیلم یه بُر حسابی نسبت به قبل عروسی خورده ن و هرکدوم خیلی واضح و روشن کنار کسی دیگه افتاده ن، بدون هیچ رمز و راز نهفته. از عروس و داماد گرفته تا مادر عروس و عکاس و غیره.
غیر از خود فیلم که به نظرم بد نیومد -گرچه فلسفهء نشون دادن 10-20 ثانیه از دادگاه عروس خانم، به عنوان وکیل مدافع رو اصلاً درک نکردم- و موسیقی متن هیجان انگیزش که اغلب توسط همون ارکستر و یا پیانوی طبقه بالای خونه تأمین میشد، اینکه اتفاقات غیرمنتظره چقدر طبیعی جاشون رو تو قصه باز میکردن خیلی برام جالب بود. مثلاً اینکه بچه ها رو خیلی طبیعی وارد ماجرا میکرد و اونقدر حرفای بچگانه شون بامزه به بحثهای دعواگونه یا تیکه اندازانهء بزرگترها جهت میداد که آدم کلی خوش خوشانش میشد. از اونم بالاتر یکی از کاراکترهای قصه که یه خانمی بود که با short-term realtionship حال میکرد. این بشر دو جا حرفای باحالی زد، به این ترتیب:
- یک، اوایل فیلم، هنوز قبل از عروسی که داشت با یکی از آخرین -exهاش حرف میزد و طرف پرسید که یعنی واقعاً دیگه نمیتونن با هم باشن، و این خانم جواب داد:
"با هم خندیده یم، با هم خوابیده یم، جالب بود، خب، نقطه!"
- دو، اواخر فیلم، هنوز توی جشن عروسی که یکی از دوستانش در جمع که -بعداً اظهار میکنه که هیچوقت زنش رو دوست نداشته- بهش میگه که عاشقشه و میخواد که با هم باشن، و این خانم میفرمایند:
"نمیشه ژان! ما زیادی همدیگه رو میشناسیم..."
... و گونهء ژان رو میبوسه و میره.
خلاصه که این خانم، کلی واسه خودش کاراکتر جالبی بود. یه کاراکتر باحال دیگه هم بود که نمیدونم اصلاً میشه اسمش رو کاراکتر گذاشت یا نه. یه پیرمرد ویلچیر نشین که ظاهراً همه میشناسنش، اما معلوم نیست واقعاً کیه و از کجا اومده و بعضاً هم در خلال فیلم میبینیم که وقتی کسی حواسش به ایشون نیست، بدون هیچ مشکل جسمی روی پا می ایستن و یا راه میرن و کلاً مردم رو سر ِ کار گذاشته ن!!!
از اون طرف بازیها -و البته کارگردانی- یه جورایی جالب بود. تم اصلی قصه این بود که در یک جمع دوستانه، یه خانم و یه آقا با هم بوده ن، اما آقا یهو معلوم نیست چش شده که ول کرده، رفته و خانم دورهء ناخوش احوالی و همه چی رو گذرونده و کم کم جذب دوست دیگه ای شده که بعد از رفتن اون یکی دوست، خیلی caring عمل میکرده و حالا هم عروسی این خانم با اون آقای caring ه. اول ِ عروسی که عکاس رو برای اولین بار نشون میداد و میخواست از عروس و داماد به همراه دوتا از دوستانشون عکس بگیره، به من این حس دست داد که عکاس از عروس خانم خوشش اومده.... اواخر عروسی، در یک صحنه، عروس خانم رو بین داماد و رقیب میبینیم، اما هیچ صحبتی رد و بدل نمیشه که بفهمیم بالاخره عروس خانم کی رو انتخاب میکنه! صحنهء آخر فیلم که عروس خانم با دوچرخه میاد و از پشت سر، گردن کسی رو میبوسه که نه داماده و نه رقیب داماد، هیچ تعجبی نداره که وقتی عروس خانم چرخید، دوربین با آقای عکاس -این دفعه ریشو!- مواجه بشه!
«یک خوشبختی واقعی» رو چند وقتی بود میخواستم ببینم و بالاخره فرصت دست داد و دیدم. اما اصلاً فکر نمیکردم اینقدر برام جالب باشه! غیر از 6-7 دقیقهء اول و 5-6 دقیقهء آخر، داستان فیلم تو یه عروسی میگذره. یه عروسی ساده، تو یه خونهء سادهء دوبلکس-سوبلکس ِ حومهء شهر، در حاشیهء خط آهنی که ظاهراً بلااستفاده است و غیر از جلوی خود خونه، واگن متروک روبروی خونه رو هم میز چیدن و تزیین کردن برای مهمونها. عروس و داماد دو دوست از یه جمع دوستان هستن و اغلب مهمونای عروسی رو هم همین جمع تشکیل میدن. یه ارکستر (به نظر من! ولی ظاهراً نه به نظر خودشون) اساسی 4-5 نفره و چند نفر خدمه و یه عکاس هم سایر افراد توی این خونه ن. اما ماجراها جوری پیش میان و میرن(!) که این 4-5 ساعت جشن عروسی، به نوعی نقطه عطف زندگی عشقی-عاطفی ِ تقریباً همهء افراد حاضر میشه، طوری که انگار صبح فردای عروسی، همهء آدمای فیلم یه بُر حسابی نسبت به قبل عروسی خورده ن و هرکدوم خیلی واضح و روشن کنار کسی دیگه افتاده ن، بدون هیچ رمز و راز نهفته. از عروس و داماد گرفته تا مادر عروس و عکاس و غیره.
غیر از خود فیلم که به نظرم بد نیومد -گرچه فلسفهء نشون دادن 10-20 ثانیه از دادگاه عروس خانم، به عنوان وکیل مدافع رو اصلاً درک نکردم- و موسیقی متن هیجان انگیزش که اغلب توسط همون ارکستر و یا پیانوی طبقه بالای خونه تأمین میشد، اینکه اتفاقات غیرمنتظره چقدر طبیعی جاشون رو تو قصه باز میکردن خیلی برام جالب بود. مثلاً اینکه بچه ها رو خیلی طبیعی وارد ماجرا میکرد و اونقدر حرفای بچگانه شون بامزه به بحثهای دعواگونه یا تیکه اندازانهء بزرگترها جهت میداد که آدم کلی خوش خوشانش میشد. از اونم بالاتر یکی از کاراکترهای قصه که یه خانمی بود که با short-term realtionship حال میکرد. این بشر دو جا حرفای باحالی زد، به این ترتیب:
- یک، اوایل فیلم، هنوز قبل از عروسی که داشت با یکی از آخرین -exهاش حرف میزد و طرف پرسید که یعنی واقعاً دیگه نمیتونن با هم باشن، و این خانم جواب داد:
- On a bien rigolé, on a couché, c'est sympa, voilà, point!
"با هم خندیده یم، با هم خوابیده یم، جالب بود، خب، نقطه!"
- دو، اواخر فیلم، هنوز توی جشن عروسی که یکی از دوستانش در جمع که -بعداً اظهار میکنه که هیچوقت زنش رو دوست نداشته- بهش میگه که عاشقشه و میخواد که با هم باشن، و این خانم میفرمایند:
- C'est pas possible Jean, on se connaît trop...
"نمیشه ژان! ما زیادی همدیگه رو میشناسیم..."
... و گونهء ژان رو میبوسه و میره.
خلاصه که این خانم، کلی واسه خودش کاراکتر جالبی بود. یه کاراکتر باحال دیگه هم بود که نمیدونم اصلاً میشه اسمش رو کاراکتر گذاشت یا نه. یه پیرمرد ویلچیر نشین که ظاهراً همه میشناسنش، اما معلوم نیست واقعاً کیه و از کجا اومده و بعضاً هم در خلال فیلم میبینیم که وقتی کسی حواسش به ایشون نیست، بدون هیچ مشکل جسمی روی پا می ایستن و یا راه میرن و کلاً مردم رو سر ِ کار گذاشته ن!!!
از اون طرف بازیها -و البته کارگردانی- یه جورایی جالب بود. تم اصلی قصه این بود که در یک جمع دوستانه، یه خانم و یه آقا با هم بوده ن، اما آقا یهو معلوم نیست چش شده که ول کرده، رفته و خانم دورهء ناخوش احوالی و همه چی رو گذرونده و کم کم جذب دوست دیگه ای شده که بعد از رفتن اون یکی دوست، خیلی caring عمل میکرده و حالا هم عروسی این خانم با اون آقای caring ه. اول ِ عروسی که عکاس رو برای اولین بار نشون میداد و میخواست از عروس و داماد به همراه دوتا از دوستانشون عکس بگیره، به من این حس دست داد که عکاس از عروس خانم خوشش اومده.... اواخر عروسی، در یک صحنه، عروس خانم رو بین داماد و رقیب میبینیم، اما هیچ صحبتی رد و بدل نمیشه که بفهمیم بالاخره عروس خانم کی رو انتخاب میکنه! صحنهء آخر فیلم که عروس خانم با دوچرخه میاد و از پشت سر، گردن کسی رو میبوسه که نه داماده و نه رقیب داماد، هیچ تعجبی نداره که وقتی عروس خانم چرخید، دوربین با آقای عکاس -این دفعه ریشو!- مواجه بشه!
سهشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۵
بدون عنوان خاص!
خب ظاهراً حالا دیگه باید بچه های خوبی باشیم، بشینیم چت کنیم(رسماً!)، دست هم به دیتابیس نزنیم تا Demo به خیر و خوشی بگذره...
شنیدین میگن چشم آدم دنبال فلان چیز میدوه؟ خب حالا تصور کنین ذهن آدم دنبال چیزی بدوه! این ذهن بیچارهء من از شنبهء گذشته تا حالا داره دنبال جمعه میگرده، اما شده عین اون عربه که داشت سعی میکرد بگه "گچ"!! ولی خودمم باورم نمیشد بِکِشم بدون تعطیلی 10-12 روز 12-13 ساعت کار کنم! تجربه جالبی بود...
این مدت یادداشت روزانه (شبانه)م رو هم ننوشتم! امسال سررسید باحالی بهمون داده ن. اول اینکه برای صفحاتش تاریخ نذاشتن و یه iconمانندی از تقویم ماه گوشه های پایین صفحه گذاشتن. دوم هم اینکه صفحاتش بزرگ و جاداره و جون میده برای نوشتن و نوشتن و نوشتن. الان دارم فکر میکنم چقـــــــــــــــــــــدر باید فکر کنم تا کل این دو هفته یادم بیاد و بنویسم. دو هفتهء پر از اتفاقات ریــــــــــــز و درشت! از عوض شدن فیلد کاری و ارزیابی مدیر مربوطه تا قرارداد توهین آمیز ِ امضاشدهء تحویل داده نشده و ثبت نام باشگاه و دیدن آدمهای رنگ وارنگ تو محیط کار و دانشگاه و .... باحاله هاا!!
این شرکته، یه چیزاییش خیلی جالب انگیزناکه! از جمله اینکه هر طبقه ش واسه خودش یه Territory ه! نه فقط آبدارچی هاش مشخصن (که اغلب جاها همینطوره)، که حتی ظرف و ظروف هر طبقه هم متفاوته و چای هایی هم که دم میکنن فرق میکنه!!! طوری که اغلب ما طبقه وسطی ها حاضر نیستیم طبقه بالا یا پایین چای بخوریم!!! نظم ارائهء سرویس و اینها هم که دیگه کاملاً قائم به فرده...
ها! یه رفتار جدید هم که واسه خودم set کردم (مگه من چیم از یه Component فسقلی کمتره؟!؟) اینه که تا مسیر شرکت خوبه، هر وقت حال نکنم، ماشین نمیارم و به این ترتیب نه فقط کلی خستگی رانندگی رو در میکنم، بلکه حسابی هم از وسط جامعه بودن -در حالیکه مجبور نیستم!- و گپ زدن با مردم توی تاکسی و راه رفتن توی بازارچه و ... در بعضی روزهای هفته لذت میبرم!
...
پوووووووووووووووووووف!!! Demo به خیر گذشته!!! الان لبخندِ component ِ صورتِ همه، set شده!!! فعلاً وقت به خیر!!!
شنیدین میگن چشم آدم دنبال فلان چیز میدوه؟ خب حالا تصور کنین ذهن آدم دنبال چیزی بدوه! این ذهن بیچارهء من از شنبهء گذشته تا حالا داره دنبال جمعه میگرده، اما شده عین اون عربه که داشت سعی میکرد بگه "گچ"!! ولی خودمم باورم نمیشد بِکِشم بدون تعطیلی 10-12 روز 12-13 ساعت کار کنم! تجربه جالبی بود...
این مدت یادداشت روزانه (شبانه)م رو هم ننوشتم! امسال سررسید باحالی بهمون داده ن. اول اینکه برای صفحاتش تاریخ نذاشتن و یه iconمانندی از تقویم ماه گوشه های پایین صفحه گذاشتن. دوم هم اینکه صفحاتش بزرگ و جاداره و جون میده برای نوشتن و نوشتن و نوشتن. الان دارم فکر میکنم چقـــــــــــــــــــــدر باید فکر کنم تا کل این دو هفته یادم بیاد و بنویسم. دو هفتهء پر از اتفاقات ریــــــــــــز و درشت! از عوض شدن فیلد کاری و ارزیابی مدیر مربوطه تا قرارداد توهین آمیز ِ امضاشدهء تحویل داده نشده و ثبت نام باشگاه و دیدن آدمهای رنگ وارنگ تو محیط کار و دانشگاه و .... باحاله هاا!!
این شرکته، یه چیزاییش خیلی جالب انگیزناکه! از جمله اینکه هر طبقه ش واسه خودش یه Territory ه! نه فقط آبدارچی هاش مشخصن (که اغلب جاها همینطوره)، که حتی ظرف و ظروف هر طبقه هم متفاوته و چای هایی هم که دم میکنن فرق میکنه!!! طوری که اغلب ما طبقه وسطی ها حاضر نیستیم طبقه بالا یا پایین چای بخوریم!!! نظم ارائهء سرویس و اینها هم که دیگه کاملاً قائم به فرده...
ها! یه رفتار جدید هم که واسه خودم set کردم (مگه من چیم از یه Component فسقلی کمتره؟!؟) اینه که تا مسیر شرکت خوبه، هر وقت حال نکنم، ماشین نمیارم و به این ترتیب نه فقط کلی خستگی رانندگی رو در میکنم، بلکه حسابی هم از وسط جامعه بودن -در حالیکه مجبور نیستم!- و گپ زدن با مردم توی تاکسی و راه رفتن توی بازارچه و ... در بعضی روزهای هفته لذت میبرم!
...
پوووووووووووووووووووف!!! Demo به خیر گذشته!!! الان لبخندِ component ِ صورتِ همه، set شده!!! فعلاً وقت به خیر!!!
اشتراک در:
پستها (Atom)