چهارشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۷

سه‌شنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۷

قافیه چو تنگ آید...




پ.ن. من بودم، شهرش رو جدی نمی گرفتم. کاملاً دستکاری شده س. آممما کشوررر...


یکشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۷

عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد

،
در جایی که من زندگی می کنم، همه چیز برعکس است. می گویند هنر نزد ماست، هیچ ملت دیگری را هم به هنرمندی نمی شناسند، اما از بردن نام هنر اول هم ابا دارند. مجریان صدا و سیمایش، بلد نیستند فارسی را درست حرف بزنند، یا حتی زیرنویس کنند. در عوض روشنفکران و بلاغانش مشغول آب خنک خوردنند. اگر کتابخوان باشی، در کتابخانه جایی برای تو نیست، چون کتابخانه های عمومی جای درس خواندن (حفظ کردن) برای رقابتی احمقانه است و جدیدترین کتابهای آنها، حل المسائل و روشهای تست است. هرچه کتاب خواندنی تری چاپ شود، زودتر راه دیگهای خمیر مقواسازی را می یابد. تاکسی ها، از جلوی پای مسافران گاز می دهند، اتوبوسهای شهر جای نیروی کار تحصیلکرده کم توقع است و ماشینهای آنچنانی، زیر پای آنها که کاری جز خوشگذرانی برایشان تعریف نشده است. در محل کار، هرکه علاف تر و بیکارتر، عزیزتر. کاربلدها به محض آنکه که کار را به نتیجه می رسانند، از کار برکنار می شوند، تا جای طفیلی ها را تنگ نکرده باشند و خیریه بدون مزاحم بگردد. مدرک بالاتر، یعنی تخصص بیشتر، توقع بیشتر و بالطبع بیکاری بیشتر، چون اینجا قرار نیست هیچ کاری واقعاً انجام شود. برای رفع مشکل بیکاری، طرح های زودبازده تصویب می کنند، درحالیکه همه این طرحها با بی کفایت ترین مدیریت ها به شکست انجامیده و روز به روز بر تعداد بیکاران اضافه می کند. ورزش کشور سیاسی است، سیاستش شکمی است و اقتصادش مبتنی بر باد. به گمانم اینجا تنها مملکتی در دنیا باید باشد که حتی اصولگرایان و جناح راستش هم با دولت سر ناسازگاری دارند. وقتی خبر کنترل قیمتها اعلام می شود، فردا صبح بی شک همه قیمتها به طور محسوس افزایش یافته اند. همه دنیا می گویند مردم این کشور روی گنج نشسته اند، اما 70% سپرده های بانکی کل کشور فقط در دست 3% از مردم آن است. اگر به روش ها و اصول سیستماتیک مثلاً بانکداری الکترونیکی آشنا باشی، بیشتر از کسی که هیچ از این چیزها نمی داند، ضرر می کنی. در اینجا، نه رفتنت دست خودت است، نه ماندنت. اهالی این مملکت نه برای حکومتش کرامت دارند، نه در هیچ جای دیگری از جهان. برای حفظ بنیان خانواده، لباسهای آستین حلقه ای در فیلمها را می پوشانند و حتی ممکن است خانمی در جریان جنگ جهانی دوم، با دامن ماکسی برای فرار سوار هواپیمایی شود، اما در فیلمهای داخلی چیزی که هر روز بیش از پیش تبلغ می شود، پشت پا زدن به زندگی چندین ساله و تجدید فراش بدون کوچکترین احساس مسوولیتی در قبال خانواده است. فرهنگش را همسایگان می دزدند چون متولیانش شعور کافی نگهداری از آن را ندارند، اما می خواهند جوانانش به این همه فرهنگ نداشته افتخار کنند. حتی افعال معکوس هم در اینجا هر روز کاربرد بیشتری پیدا می کنند...

این برعکسستان کشور من هست، اما وطن من نیست!


جمعه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۷

بلاگ کن مرا! بلاگ تو خوب است...

،
یعنی خیلی تابلوه که دارم به زور می لاگم؟؟؟

،
دیروز پریروزها بعد یک سال و اندی رفتم سراغ وبلاگ خصوصیم. اولاً که جا خوردم اونجا چه خوب تر از اینجا نوشته بودم!! آخه مثلاً اینجا مخاطب داره و اونجا نه.. بعد آخه من کی (when) واسه دل کی (who) چیکار کرده م که این بار دومم باشه اصولاً! اما این دفعه واقعاً خوشحال شده م که دارمش. همین که یه چیزهایی رو نوشته بودم که با روزمرگی فراموش شده بود، کلی خوب بود. کلی حس زندگی خالی نیست داد بهم... بس که اینجا به قول آیدا کارپه، "چهاراره پارک وی" شده و بعضی نظرهایی که میاد --به کل بی ربط با موضوع، تو بگو علی الاصول از یه دنیای دیگه-- حال آدم رو می کنه تو قوطی چنان در حد خفقان... خب اینجا ننوشتن خیلی چیزها، خودآزاری کمتری درپی داره در مجموع!

،
از حضرت «هستی» هم که بالاخره یه کم سبکی تحمل ناپذیرش رو به بنده هم تحمیل کرد، ممنونم. گرچه فکر کنم بار این سبکی رو باید با تلقینات مداوم --این چنینی-- سبک کرد...

،
با اتفاق ناگوار سیزده به در امسال هم، مروری به سال 86 بد نیست: سه تا سکته مغزی که به حول و قوه الهی 2 تا و نصفیش تا به حال به خیر گذشته. یک مورد درد لاعلاج به خیر نگذشته، همان سیزده ش. یک مورد محتضر که روحیه ش از همگی ما بهتر است --البته از سال قبل ترش در انتظار است-- و کار روحیه دهی به همه مان را به نحو بهتر از احسن انجام می دهد... همین هاست که سنگدل شده م. می شنوم و خدابیامرزاد می گویم و اشکها را هم برای خودم نگه می دارم.

،
کی شعر تر انگیزد؟؟؟ پس؟!؟..