"...
من از آقای کلادا خوشم نمی آمد. وقتی که او نشست، ورقهایم را گذاشته بودم کنار، اما حالا که داشتم فکر می کردم این مکالمه برای بار اول زیادی طول کشیده، به بازی خودم ادامه دادم.
آقای کلادا گفت "سه روی چهار."
هیچ چیز عصبانی کننده تر از این نیست که وقتی داری فال ورق بازی می کنی، قبل از اینکه خودت فرصت نگاه کردن و تأمل داشته باشی، به تو بگویند ورق را باید کجا بگذاری.
فریاد کشید "دارد جواب می دهد، دارد جواب می دهد. ده روی سرباز."
در حالی که در دل پر از حشم و نفرت بودم، بازی را تمام کردم. سپس او دسته ورق را برداشت و گفت:
"از حقه با ورق خوشت می آید؟"
جواب دادم "نه، از حقه با ورق متنفرم."
"اشکالی ندارد، فقط همین یکی را نشانت می دهم."
بعدش هم سه تا حقه نشانم داد. بعد من گفتم که می خواهم بروم پایین به تالار غذاخوری و پشت میز برای خودم جا بگیرم.
گفت "نگران نباش، من قبلاً برای شما هم جا گرفته ام. با خودم گفتم حالا که ما هم اتاقیم بهتر سر یک میز هم بنشینیم."
از آقای کلادا خوشم نمی آمد.
من نه تنها کابینم با او مشترک بود و روزی سه وعده غذا هم با او سر یک میز می خوردم، بلکه نمی توانستم روی عرشه هم قدم بزنم، بی آنکه او همراهیم کند. دک کردن او امکان نداشت. هیچ وقت به ذهنش هم خطور نمی کرد که ممکن است کسی به مصاحبت با او تمایل نداشته باشد.
..."
نکنید آقاجان، به هر بهانه به حریم شخصی آدمها در کوچه و خیابان و مهمانی و وبلاگ و کامنتدانی و غیره تجاوز نکنید! دیدید؟ حتی آقای «سامرست موام» هم چیزی حدود 100 سال پیش از امثال شما خوشش نمی آمده. من که دیگر جای خود دارم!