دوشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۹۰

خوش است بزم ولی پر ز خائن راز است


زیبا بودم. در خیال تو. توی تختم. مشغول به کار. لبخند بر لب. تاریک بود. چراغ نمی‌خواستم. حرکت دیدم. سربلند کردم. هیولا بود. خشکم زد. بی‌پروا زل زد. با غیظ نگاه کردم. خیره‌تر شد. جم نزدم. نگاه نگرفتم. لبخندش هم آمد... بالاخره رفت. حال مرا هم برد. خیال تو را هم. احساس تجاوز داشتم. ذهنم همه کلنجار شد. پی قانون و قاعده گشتم. هیچ نیافتم. حتی اینجا. مملکت آزادی و قانون. سرانجام تسلیم شدم. از جایی می‌آیم که آسایش حقم نیست. حتی در خانه خودم. حتی در خیال تو. حتی این سر دنیا. باید پرده بربندم. باید خود بپوشانم. من یک زنم. یک زن تنها. چاره دیگری نیست. دنیای ناکاملی‌ست. هنوز می‌لرزم ...

۱ نظر:

Eiffel گفت...

"دنیای ناکاملی‌ست"
خیلی ارزشمنده این پستت، باور کن، مرسی که نوشتیش :*