جمعه، آذر ۲۵، ۱۳۹۰

Faaaaaar away, loooooong ago*


تازگی کشف کرده‌م وقتی می‌گم "خونه‌مون" یعنی خونه بابا اینا و وقتی می‌گم "خونه‌م" یعنی اقامتگاه فعلی‌م. به عبارت دیگه یه واو و نون ساده، یعنی دو قاره فاصله. مهم‌ش این‌ه که انگار دارم کم کم اینجا رو هم به رسمیت می‌شناسم. 

القصه، دیروز پریروزا یهو به‌شدت دلم مبل دونفره تو هال خونه‌مون رو می‌خواست. نه فقط اینکه تخت پادشاهی‌م بود، بلکه یه‌جور پناه امن به‌شمار می‌رفت در نوع خودش. چیدمان‌ش به تلویزیون عمود بود. یعنی اگه صاف روش می‌نشستی، باید گردنت رو کج می‌کردی تا تلویزیون ببینی. برای همین هم یله‌شدن روش وقتی کمبود مبل به‌نسبت نفرات نبود، توجیه کافی داشت. خلاصه، انگار روزگار سختی رو روش ولو شدده بودم و کانال‌های ماهواره رو بالاپایین کرده بودم تا چیزی پیدا کنم که از حال و هوای اون لحظاتم بیرون ببردم. و برده بود هم. اصلا همین شد که یادش افتادم. داشتم فکر می‌کردم چقدر دلم یک فیلم خُنُکِ ازپیش‌برنامه‌ریز‌ی‌نشده‌برای‌دیدن می‌خواد. مثل اون موقع‌ها که یه همچین جورایی مورد خیانت واقع شده بودم باز از طرف رئیس معظم  -بله، یه وقتایی موردخیانت‌واقع‌شدن در آدم نهادینه‌شده‌س، کاری‌ش نمی‌شه کرد- و به جز بعضی روزهای بدوبدوهای جانبی، از سر صبح، روی همین مبل می‌نشست-لمید-م پای Channel2 و هرچه‌پیش‌‌آمدخوش‌آمد ش. البته ساعت‌های دیگه کانال‌های دیگه‌ای برای خودشون داشتن. به‌هرحال. یه وقتایی خوب غافلگیرم می‌کرد. دلم از همون غافلگیر‌ی‌ها می‌خواست و یاد بستر غافلگیری افتاده بودم که چه همه‌کار باهاش -روش؟ توش؟- می‌کردم... کار از خوردن و خوابیدن و کتاب‌خوندن در مواقعی که تلویزیون‌دیدن‌نداشت گذشته بود. یادمه بلوز فیروزه‌ایه مامان رو هم رو همین مبل بافتم براش. که کلا در عجب بود که "والا ندیده بودیم کسی خوابیده بافتنی ببافه!". می‌خوام بگم در این حد از نزدیکی و احساس خودمونی‌بودن و نداری با این موجود بودم. من‌ی که با اشیای اطرافم هم زیرپوستی ارتباط عاطفی برقرار می‌کنم...

حالا چی؟ حالا هیچی. بالاخره یه‌چیایی پیدا می‌شه که باهاشون زمستون رو سر کنم. غم نداره...

،
* اینجا (+)

هیچ نظری موجود نیست: