شنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۹۳
چهارشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۹۲
اینسان صبور، سنگین، سرگردان ...
O túnel By Joaquim Machado |
تلفن زنگ میخوره و تا جواب میدی قطع میشه. یا اینکه اونقدر زنگ میخوره تا بدوی و بهش نرسی تا به میسدکال بیفته!
مثل اونی که همهجا جار میزنه ازت متنفره ولی دستکم هفتهای یهبار وبلاگتو چک میکنه که ...
کلا نباید زیاد سربهسر آدما گذاشت.
چه فرقی میکنه تو باشی که طاقتشو نداری، یا اونا؟!..
شنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۹۲
سهشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۹۲
'cos there ain' no cure for the summer time blue
Dariusz Klimczak |
اشکال افسردگی دقیقا اینه که آدم دیگه خودش رو بازنمیشناسه. به ضرب و زور دوا و درمون و ورزش و همهچی سعی میکنه خون رو به جریان بندازه تو بدن و هندل زندگی رو بزنه بلکه دوباره روشن شه و راه بیفته، ولی وقتی میبینه سرعت و ظرفیتش یکدهم اونچه که قبلا از خودش میشناخته هم نیست، دیگه نمیدونه رو چه توش و توانی برای دستیافتن به اون کورسوی امید موردنیاز برای نفس دوباره کشیدن حساب کنه.
وقتی که با پوست و گوشت خودت حس کنی که غبار تنت چه حجاب چهرهای شده برای جانت...
،
این، جوک که نه، تمام خاطره شده دیگه ...
یکشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۹۲
چشم دل بازکن که جان بینی
Eric Rose |
مدتیه به درجات خوبی از نگاه، از دیدن، رسیدهم. و چطور به این نتیجه رسیدم، جریانش اینه که یهو دیدم دارم سبکهای مختلف نقاشی رو از هم تمیز میدم و قبل از نگاه کردن به اسم صاحب اثر، خودم اسمش رو حدس میزنم و حدسام بیشتر از تصادف محض درست درمیان. عکسهای بهنظر خودم خوب رو که از قبل به نگاه میبلعیدم ولی نقاشی... خیلی جدید بود. خیلی جدیده. غیر از طراحی که میکردم سالها پیش و حالا اگه هوس کنم، نسبتی با نقاشی نداشتم. چندان اهل نگاه کردن نقاشی نبودم، مگر اتفاقی. ولی تازگی، عمده دلیل فیسبوکبازیم شده دیدن نقاشیهای یکی دو گروه و صفحه حرفهای و مشابه برای عکس. آثاری که قبلا به شدت به چشمم انتزاعی و از قدرت درکم خارج میومدن، ناگاه دارن باهام حرف میزنن. تابستون چندتا کتاب نقاشی از کتابخونه گرفتم. یکی شاگال، یکی آثار چند نقاش اروپایی قرن هجده و یکی هم مجموعه رنگ زندگی (کسب و کار) من است از فرانتس هیتسلر. بهطور مشخص، کارهای شاگال و همین آقای فرانتز هیتسلر دیوانهکننده بودن برام و مدتی طول میکشید تا متوجه میشدم روی یه اثر گیر کردهم.
جالبی قضیه اینجاست که هیچ تصمیم خودآگاهی نبوده روی این موضوع؛ روی صرف دیدن. و الان این صرف دیدن دیگه کافی بهنظر نمیاد... باید راه بیفتم و خودم هم دست بهکار شم کمکم. هم عکاسی رو دوباره جدی بگیرم، هم نقاشی رو علم کنم...
... و باز دستهام خوشحالن... این دفعه چشمهام هم.
اشتراک در:
پستها (Atom)