Eric Rose |
مدتیه به درجات خوبی از نگاه، از دیدن، رسیدهم. و چطور به این نتیجه رسیدم، جریانش اینه که یهو دیدم دارم سبکهای مختلف نقاشی رو از هم تمیز میدم و قبل از نگاه کردن به اسم صاحب اثر، خودم اسمش رو حدس میزنم و حدسام بیشتر از تصادف محض درست درمیان. عکسهای بهنظر خودم خوب رو که از قبل به نگاه میبلعیدم ولی نقاشی... خیلی جدید بود. خیلی جدیده. غیر از طراحی که میکردم سالها پیش و حالا اگه هوس کنم، نسبتی با نقاشی نداشتم. چندان اهل نگاه کردن نقاشی نبودم، مگر اتفاقی. ولی تازگی، عمده دلیل فیسبوکبازیم شده دیدن نقاشیهای یکی دو گروه و صفحه حرفهای و مشابه برای عکس. آثاری که قبلا به شدت به چشمم انتزاعی و از قدرت درکم خارج میومدن، ناگاه دارن باهام حرف میزنن. تابستون چندتا کتاب نقاشی از کتابخونه گرفتم. یکی شاگال، یکی آثار چند نقاش اروپایی قرن هجده و یکی هم مجموعه رنگ زندگی (کسب و کار) من است از فرانتس هیتسلر. بهطور مشخص، کارهای شاگال و همین آقای فرانتز هیتسلر دیوانهکننده بودن برام و مدتی طول میکشید تا متوجه میشدم روی یه اثر گیر کردهم.
جالبی قضیه اینجاست که هیچ تصمیم خودآگاهی نبوده روی این موضوع؛ روی صرف دیدن. و الان این صرف دیدن دیگه کافی بهنظر نمیاد... باید راه بیفتم و خودم هم دست بهکار شم کمکم. هم عکاسی رو دوباره جدی بگیرم، هم نقاشی رو علم کنم...
... و باز دستهام خوشحالن... این دفعه چشمهام هم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر