چهارشنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۲

آهان !

قضيه كتاب وبلاگها بود ... اولاً كه چه كار تميزي بود! دست همگي درد نكنه.

بعدش ... والا آدم چي بگه ! اگه از شونصد قرن پيش سيستم كتاب و ارشاد و چاپ و دنگ و فنگ و بنگ مملكت رو نميشناختم و به دونه دونه حساسيتهاشون، آشنا نبودم، باز يه حرفي! .. اول كه يه {...} ديدم وسط نوشته هام، يه كم موندم،،، فكر كردم من كه همچين نمادي ندارم تو ادبياتم. نه كه ندارم، از اول هم نداشته م! ،،، بعد يه چيزي اون وسطا ميگه: اين كه يعني سانسور !! ،،، يه چيز ديگه، عين اسفند رو آتيش ميپره بالا پايين كه سانسور ؟؟؟ يعني چي ؟!؟ ... سانسور! اونم تو نوشته هاي من ؟!! ،،، ميرم سراغ اصل نوشته كه يه گوشه كناري نگه داشتم واسه خودم،،، سانسورشده اينه : ‹‹اگه واقعاً عقل داشته باشي، ميسپريش به "احساس".›› ! حالا اين به مذاق كي خوش نيومده خدا داند، اما كلاً جالب بود ! مايهء تفريح خاطر شد ...

هیچ نظری موجود نیست: