یکشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۳

یه جور بدی تموم شده م. یه جور ِ تابلو! دیگه با هیچی که ذوق نمیکنم هیچ، هیچ خیال ذوق برانگیزی هم ندارم که ازش یه آرزو بسازم، که اقلاً یه آرزوی ساختگی داشته باشم برای روز مبادا. فکر کنم تنها کسی باشم که از زلزله نترسیده، که یعنی زندگی امروز و الانش هیچ فرقی با قبل از زلزله نداره -نه حتی از نظر احتیاط. که اگه بشه گفت زندگی! آخه من قبلاً مرده م. همون روزی که فهمیدم هیچ کنترلی روی این زندگی -که مال منه!- ندارم. یه روز بی زمان و بی مکان. زلزله فقط یکی از امکانهاست برای افشای واقعیت مردگی من.

هیچ نظری موجود نیست: