جمعه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۳

به شدت دلم هوس یه کارگاه مکانیک عمومی کرده. اون ضربه های آروم و منظم چکش و اون فشارهای تنظیم شده روی سوهان... حتی سایش موقر سمباده روی فلز...

میدونی بعدش چه آآآآرامـــــــــش اعصابی بود؟!؟ که حتی خیلی خیلی قبل از اون وانفسا -از بعد از دوران بیهوشی مطلق- هیچوقت نبوده بود...

اصلش اینکه .. خوشحالم که با این باید صبح 6 پامیشدم و تا هنوز هم نمیتونستم بخوابم، ترجیح دادم تا 2-3 صبح بیدار بمونم و «رستگاری از شاوشنک» رو ببینم.

،،،

اینا به کنار! یک- اینکه یه فیلمساز قائدتاً باید تو کارش پیشرفت کنه یا پسرفت؟ یا اینکه به همون سادگی که از آبی حضرت «کیشلوفسکی» بیشتر از قرمزش خوشم اومد، از این یکی فیلمه هم بیشتر از اون The Green Mile خوشم اومد؟! یا اینکه واقعاً معنی ای که تو این یکی تزریق شده بود، چیز دیگه ای بود؟!؟ (تروخدا Green Mile یه خورده زیادی آبکی نبود، با وجود کششی که داشت؟!؟)

دو- من از این استفن کینگ هیچ خوشم نمیومد (هنوز نیز هم!!!). راستش یکی دوتا فیلم هم که بر پایه قصه هاش بود، تا اومد شروع بشه، حوصله م رو سر برد: لوس ِ بیمزه! ولی کم نیست که درخشش و رستگاری از شاوشنک و مسیر سبز، بر اساس داستانهای ایشون نوشته شده! از این به بعد شاید دیگه بهش نگم لوس بیمزه...

سه- یه چیز عجیبتری که هست اینه که من نمیدونم 3 بار یا 4 بار این Fight Club رو دیدم -آخه تا همین اواخر هی موفق نمیشدم ببینمش اصلاً- ولی هربار بعد دیدنش -یه چند روز بعد- این احساس بهم دست داده که اون چیزی رو که باید ازش نگرفتم (این "باید" مال خودمه، هیچکس هم واسه من تعیین نمیکنه که از چه فیلم و کتابی، «چی» بگیرم. نقطه!) و لازمه که بازهم دوباره ببینمش! کسی میدونه چرا؟!؟..

هیچ نظری موجود نیست: