،
این بشر تخیل فوق العاده ای داره. خودش خبر نداره، اما من هم دارم با شخصیت نلسون ش زندگی میکنم. بابت چندتا پست آخرش در مورد نلسون -2و3 اسفند- هم دلم میخواد کلاهم رو به احترامش از سر بردارم. یا اگه دوست دارین، با دو دست دامنم رو کمی بالا بگیرم و تعظیم خانمانه ای کنم. فکر میکنم برای خودش فرق چندانی نداشته باشه.
،
خبر بانمک این روزها رو که دیگه حتماً شنیدید: اون آقا خوبه که به همه کمک میکرد، بالاخره مزد کمکهاش رو گرفت و بعد 5 سال محاکمه فرار کرد! یادتون باشه همیشه کمک، کمک میاره... عوضش اون آقا بده بود که اتوبوس سپاه رو منفجر کرده بود، سر دو روز هم دستگیر شد، هم اعتراف کرد، هم اعدام شد!
،
باز حوصله م بدجوری سر رفته.
،
مطمئنم که خیلی وقتها فقط از یه بازی شروع میشه. از یکی از همین بازی ها...
،
یادم رفته بود اینقدر پست و حقیر شدم که دارم همهء تحلیلهام از رفتار دیگران رو به زبون میارم. پس گردنی لازم بود.
،
اون موقعی میخواستم بنویسم که فکر میکنم پری تنها کسیه که هنوزم میتونه سورپریزم کنه. که هنوزم دوست دارم حرف زدن باهاش رو. که ... خبر رسید که داره میاد! اومد و رفت. کم بود، اما خوب بود. خیلی.
،
دلم میخواد سکوت باشه.
،
نمیدونم چرا بعضی آدمها فکر میکنن عالم و آدم باید نازشون رو بخرن. من یکی نیستم! یه بار، دوبار تلاش کنم ببینم کسی چشه. نگرفت،،، به جهندک!
،
فکر کردن یادم رفته. میخوام دوباره شروع کنم.
،
اون Je suis malade هست، یه جاش میگه "مثل پرندهء مُرده میمونم وقتی که تو در خوابی." با خودم میگم، یعنی میشه باز تا این حد عاشق شد؟
،
حوصلهء دوستی های سطحی رو ندارم. دوستی هم دوستی باکیفیت!
،
این هم باحال بود.
،
و ای کسی که از بلاد کفر، سهام بلاگ ما رو به خرید و فروش گذاشته ی، بدان و آگاه باش که ما هم همچین بی خبر نیستیم! مشغول باش...
شنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۸۵
شنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۵
و جلوهء ستاره ای در مه گرفتگی این افق
"تا به این سن برسم، می توانستم به آینده فکر کنم. ولی حالا می بینم بقدر کافی به آن چیز مبهمی که هر روز ابهام و رازش را بیشتر از دست داده، نزدیک شده ام و دیگر می خواهم بایستم؛ همین جا."
پرندهء من/فریبا وفی (+)
پ.ن. آخرین سالگرد تولد در دههء بیست،،، و دیگر هیچ!
پرندهء من/فریبا وفی (+)
پ.ن. آخرین سالگرد تولد در دههء بیست،،، و دیگر هیچ!
چهارشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۵
یکشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۵
Je suis malade*
،
در همه چیزی رازی نیست
گاه به سخن گفتن از زخمها نیازی نیست
سکوت ما
از رنج ملال ها سخن خواهد گفت
،
اگه مینویسم، مال این نیست که اذیتم میکنه. مال اینه که پشت سر گذاشتمش و دارم با فاصله نگاهش میکنم. حتی اگه از درونش بنویسم.
،
"خمینی، ای امام" تکنو نشنیدین؟ نصف عمرتون بر فناست! یه کم این روزا تلویزیون ج.الف نگاه کنید،،، همین چند سال پیش بود هرکی "ممد نبودی ببینی" تکنو تو ماشینش میذاشت، شلاق میخورد. اونو چند نفر ممکن بود بشنون مگه؟!..
،
مدتهاست که دیگه فقط دارم میخندم. هر هفته که اعلام میکنن این هفته دیگه ساعت کار قطعی بانکها اعلام میشه، میخندم. هر شب که 20:30 یه خبر جنجالی میده و فرداشبش تکذیب میکنه، بازم میخندم. هر دفعه که امریکا تهدیدی میکنه و بلافاصله فرداش یه مانوره، بازم خنده م میگیره. هر وقت که میشنوم به هم ریختگی وضع اقتصادی تقصیر سیاستهای دولت قبله، بازم فقط میتونم بخندم. هر وقت کتابی توقیف یا خمیر میشه، بازم خنده س که میاد...
،
نه هول شد. نه لرزید.
،
اون روز عصر تاریک، پشت چراغ قرمز، برگشتم از راننده پرسیدم «امروز بارون اومده؟» نمیدونم نشنید، یا باورش نشد، با تعجب پرسید «بله؟» دوباره پرسیدم. با چشمای گرد جواب داد «بله»!
از همهء زندگی همینقدر فاصله دارم...
،
دیگه وقتی یه زن میگه دغدغه های زنانه ساده و پیش پا افتاده است، نه هنگ میکنم، نه جا میخورم. فقط دلم براش میسوزه که این همه از خودش بدش میاد.
،
شش سال گذشت.
،
نمایشگاه عکاسی هم جاتون خالی، خیلی خوب بود.
،
نه شوهرم مرده، نه بچه م. اما نمیدونم چرا هنوزم این همه با ژولی Bleu همذات پنداری میکنم.
،،
* حتی با لهجهء Dalida هم لذتبخشه واقعاً....
در همه چیزی رازی نیست
گاه به سخن گفتن از زخمها نیازی نیست
سکوت ما
از رنج ملال ها سخن خواهد گفت
،
اگه مینویسم، مال این نیست که اذیتم میکنه. مال اینه که پشت سر گذاشتمش و دارم با فاصله نگاهش میکنم. حتی اگه از درونش بنویسم.
،
"خمینی، ای امام" تکنو نشنیدین؟ نصف عمرتون بر فناست! یه کم این روزا تلویزیون ج.الف نگاه کنید،،، همین چند سال پیش بود هرکی "ممد نبودی ببینی" تکنو تو ماشینش میذاشت، شلاق میخورد. اونو چند نفر ممکن بود بشنون مگه؟!..
،
مدتهاست که دیگه فقط دارم میخندم. هر هفته که اعلام میکنن این هفته دیگه ساعت کار قطعی بانکها اعلام میشه، میخندم. هر شب که 20:30 یه خبر جنجالی میده و فرداشبش تکذیب میکنه، بازم میخندم. هر دفعه که امریکا تهدیدی میکنه و بلافاصله فرداش یه مانوره، بازم خنده م میگیره. هر وقت که میشنوم به هم ریختگی وضع اقتصادی تقصیر سیاستهای دولت قبله، بازم فقط میتونم بخندم. هر وقت کتابی توقیف یا خمیر میشه، بازم خنده س که میاد...
،
نه هول شد. نه لرزید.
،
اون روز عصر تاریک، پشت چراغ قرمز، برگشتم از راننده پرسیدم «امروز بارون اومده؟» نمیدونم نشنید، یا باورش نشد، با تعجب پرسید «بله؟» دوباره پرسیدم. با چشمای گرد جواب داد «بله»!
از همهء زندگی همینقدر فاصله دارم...
،
دیگه وقتی یه زن میگه دغدغه های زنانه ساده و پیش پا افتاده است، نه هنگ میکنم، نه جا میخورم. فقط دلم براش میسوزه که این همه از خودش بدش میاد.
،
شش سال گذشت.
،
نمایشگاه عکاسی هم جاتون خالی، خیلی خوب بود.
،
نه شوهرم مرده، نه بچه م. اما نمیدونم چرا هنوزم این همه با ژولی Bleu همذات پنداری میکنم.
،،
* حتی با لهجهء Dalida هم لذتبخشه واقعاً....
اشتراک در:
پستها (Atom)