یکشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۸

آه از دلت آه...



یکسال گذشت

آره. آگهی ترحیم ه. مرحوم مغفور «زندگی مأنوس» ، امنیتی که بهش خو کرده بودی، کانتکست محتوا... کانتکستی محتوایی که توش «معنی» میشدی. کی میفهمه یعنی چی؟! هیچکس! کافیه بگی "دلم برای ... تنگ شده" اون وقت، همه فکر میکنن یا غم غربت  گرفتی یا داری خودت رو لوس می کنی! هیچکس نمیفهمه که «درد» داره. که گفتن همین جمله ساده چقدر درد داره...

هیچ وقت مرغ پاک کردی؟ سعی کردی امعا و احشاش رو با دست بکشی از بدنش بیرون؟ درون فکنی کردی؟ با مرغ مرده درد کشیدی وقت انجام این کار؟ ... کنده شدن از کانتکست اصل محتوا یه همچین دردی داره. درد بریده شدن تک تک رگ و ریشه هایی که تورو اون تو نگه داشته بوده.

باورت نمیشه، ولی اینقدر همه چی برات غریبه میشه که روزی هزاربار از خودت میپرسی «من اینجا چه غلطی می کنم؟» دقیقاً «چه غلطی؟» این جوری که عین همه  اون چیزهایی که با حواس پنج-شش گانه ت حس می کردی، حالا میشن آینه دق برات. نه صدا، نه نگاه، نه بو، نه مزه، نه حتی به دست سودنی که فقط یه کم، یه ذره، از اون «حس آشنا» رو بهت بده... دریغ...

تازه میفهمی فروید چه بلایی سرت آورده با اون مفهوم «نیمه خودآگاه» و «تداعی»ش. یعنی تازه وقتی که ساده ترین چیزهایی رو که تا دیروز برات جزو بدیهیات بودن، نمیتونی به یاد بیاری، یا لااقل نمیتونی به راحتی به یاد بیاری، میفهمی که حافظه لعنتی چه موجود مطلقاً متکی به تداعی ایه! و بدتر از اون میفهمی که مهمترین چیزها اون چیزهایی ه که هیچکس بهت یاد نمیده و در تنهایی مطلق باید تجربه شون کنی...

...  و جدال شکننده ایست مابین دل گرم و عقل سرد.


عکس از رخداد(همین امروز، هشتم نوامبر دوهزار و نه میلادی)