دیروز به یکباره دیدم که گویا بهار آمده. عجیب بود چون اصلا انتظار بهار نداشتم امسال، انگار. خودم از این که انتظار بهار نداشتم، بیشتر تعجب کرده بودم. که انگار این زمهریر عطوفت زندگی صورت و وجهه بیرونی هم پیدا کرده بود دور از خودآگاه من. این انتظار نداشتن از هیچکس/هیچچیز/هیچ ِهیچ. باری، برخلاف هرسال که از پیش روز مشخص و معینی برای جابجا کردن پوشاک تابستانه/زمستانه میگذاشتم که کاری وقتگیر بوده و هست، امسال کاملا ناغافل دیدم هیچ پوشیدنی مناسب هوای نوزده درجه بالای صفر ندارم و چارهای جز فیالفور بازکردن صندوق و صندوقچهها برای بیرون زدن از خانه طبق قرار نیست. بعدتر، به خانه که برگشتم، تازه دیدم که هنوز عایق پنجرهها را هم برنداشتهام. که یعنی مثلا زمان باید برگردد عقب تا یکروز هوس استشمام باد بهاری به سرم بزند و سراغ بازگشودن پنجرهها پس از زمستان صعب بروم و همان حوالی هم پیشبینی جابجایی لباسها جایی بین پس و پیش ذهنم صورت گیرد. آنهم در حالیکه لیوان چای بهدست، زیر پتو، نسیم خنک بهار به سینه فرو میبرم و چیزکی میخوانم/میبینم یا خیالی میبافم.
... همینقدر غافلگیرانه.