سه‌شنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۹۲

Or only want to walk with me a while








درگیری ذهنی این‌روزهام آرزوهام‌ند. به محض این‌که یک آرزو می‌کنم، دیگری می‌آید که پس من چی؟ همه آرزوها را که می‌کنم، درگیر زمان‌بندی و تقدم و تأخرشان می‌شوم. از هیچکدام‌شان نمی‌توانم بگذرم، چون به‌هرحال آرزوهام‌ند. باید تمام و کمال بیان شوند تا اگر روزی به حقیقت پیوستند مایه پشیمانی نشوند. از آن گذشته، خودشان هم با هم تداخل دارند. دل‌ش می‌خواهد فرضا دو ماه دیگر را هم اینجا باشد با تمام برکات‌ش، هم آن‌جا با همه نوستالژی‌ش. هم همه باشند و هم هیچ‌کس نباشد. دست‌کم هیچ‌کس جز او نباشد. هم چیزهای جدید وارد خانه شود، هم خانه بدون عوض شدن، جای همه‌چیز جدید را هم داشته باشد. گرچه که هم‌الان هم اضافه‌بار متحمل است. همه این‌ها می‌رساندم به کلافگی از آرزو کردن. 

... آخر به این نتیجه رسیدم که انگار دیگر بلد نیستم آرزو کنم. مثل هولاهوپ که دیگر بلد نیستم بزنم. انگار هیچ‌وقت بلد نبوده‌م و کسی دیگر آن مسابقه‌های آرتیستیک را جای من برنده می‌شد. دیگر بلد نیستم آرزو کنم چون زیادی دودوتا چارتا شده‌م. مغزم مثل قالب‌های یخ خانه‌خانه شده و همه‌چیز را یک‌شکل بیرون می‌دهد. حتی آرزوها را. مثل ماشین غذاخوری عصرجدید. نمی‌فهمد آرزو مال این‌ست که دل‌ت خوش باشد، نه این که برآورده شود. نه الزاما. اسم‌ش آرزوست. دور دهان را پاک می‌کند. خواه دهانی باشد یا نباشد.

... این شده که آرزو هم از من انرژی می‌برد این روزها به جای توان دادن.

هیچ نظری موجود نیست: