سه‌شنبه، دی ۱۰، ۱۳۹۲

یک‌روز دو چشمم خیس...

Alfred Eisenstadt
جمعه‌های هادی خرسندی ناگهان یک‌شنبه شد ولی این سال نوی مسیحی هنوز برای سال‌نوی‌من‌شدن داره مقاومت می‌کنه. امروز که طبعا همه از چندی پیش تعطیلات‌ن و توی اتاق ما که معمولا هفت-هشت نفریم فقط من تنها مونده‌م، یهو به این فکر میفتم که این موقع سال که هیچ‌وقت برای من حس سال نو نداشته، ولی از بعد مهاجرت هم اون‌قدر همیشه ماه مارس و شروع بهار شلوغی داشته‌م که از سال نوی بیولوژیکی بدن‌م هم چیز زیادی نفهمیده‌م و درنتیجه یه پنج سالی می‌شه که کلا سال نو نکرده‌م. کهنه کهنه مونده‌م. با تصمیمات نصفه نیمه و تکه پاره و شکست‌خورده تل‌انبار روی‌هم. ایــــن همه.

الغرض، این شد که احساس رسالتی عظیم بنده را دربگرفت که بالاخره یه کاری کنم که رسیدن ژانویه دوهزار و چهارده، یه‌چیزی بیشتر از صرف تغییر بخش سال در تاریخ‌زدن‌هام باشه. همین هم شد که خیلی مسؤولانه شب سال نو اومده‌م و وبلاگ‌فرسایی می‌کنم و می‌خوام بگم که تصمیم گرفته‌م در این اولین سال‌نوی‌غربی به‌رسمیت‌شناخته‌م دنیا یه‌کم باهام مهربون‌تر باشه. 

همین دیگه... ایدون باد!


یکشنبه، دی ۰۱، ۱۳۹۲

صحبت سرما و دندان است ...


می‌گفتن زمان جنگ بعضی مجروحا که بعد از جراحت بیهوش شده‌بودن و بعد از رسوندن‌شون به مرکز درمانی مجبور شده بودن دستی/پایی‌شون رو قطع کنن تا بتونن خود مجروح رو نگه‌دارن، وقتی برای اولین بار به‌هوش میومدن خیلی پیش میومد که ابراز کنن در ناحیه‌هایی از دست یا پای قطع‌شده درد یا خارش یا سوزش و ... دارن. این مرحله انکار و بی‌تابی گاهی اون‌قدر ادامه پیدا می‌کرد که  یکی از اعضای تیم درمانی باید بالشی درست جای عضو قطع‌شده می‌ذاشت و اون رو می‌خاروند یا ماساژ می‌داد و الخ و بعدش مجروح آروم می‌گرفت. 

گاهی هم حکایت بعضی رابطه‌هاست. که انگار بیهوش بوده‌ی و مدت‌هاست قطع شده‌ن و تو هنوز اصرار به نوازش رابطه قطع‌شده داری.

"رها کن بره رئیس..."*

،
* دیالوگی از «چیزهایی هست که نمی‌دانی»

یکشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۹۲

بابایی


ممنون که بودی. ممنون بابت همه چیزهایی که بهمون یاد دادی. ممنون بابت همه جاهایی از شخصیت‌م که مدیون‌تم. ممنون که تا این سن هم مشوق‌ دیوونه‌بازیام بودی. ممنون که پدربزرگم بودی. ممنون ...

یکشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۹۲

سن یه نمره‌س

Andrey Klemeshov


همه‌چی داره شبیه بدترین روزهای این چندسال اخیر پیش می‌ره. الان دوباره حس کردم که واقعا امیدی به صحیح و سالم رسیدن به ته امسال رو ندارم و این درحالی‌ه که در اولین روز از آخرین ماه سال به‌سر می‌بریم. یعنی شما می‌گی سیب بره بالا و بیاد پایین هزارتا چرخ، من خود به چشم خویشتن دیدم که آدمیزادی که من باشم -اگه باشم- چندصدهزارتا چرخ خورده حتی تو یه ساعت از یه‌روز. حیف که ننوشتم ازشون وگرنه یه قصه خیلی پرگره و پرکشش می‌شد برای روزای پیری‌م. می‌گن جوونی و خامی، دریغ از یه‌ذره پختگی تو این سن و سال. یه‌جاهایی رویه‌مون سوخته، ولی از درون کماکان خام خام. 

چه می‌شه کرد، هرکی باید به سهمی که به‌ش رسیده قانع باشه دیگه وگرنه که با این همه جون کندن باید عوض می‌شد تا حالا. مگه نه؟!..