Paulo Mendonça |
ژس دختر همهچیتمامیست برای خودش. تحصیل و شغل و درآمد از یکسو، هنرهای خانگی از سوی دیگر. زنانگی هم ورای همه اینها. مثل اکثر اینجاییها هم مهربان. شاید حتی خیلی مهربان. دستکم با من.
پارسال که کمپینگ رفته بودیم، مهمان چادرش بودم. وقتی پذیرفتم، فقط دو قانون چادرش را گفت و دیگر هیچ چیز جز ملاحظه حضور یکی غیر از خودش از او ندیدم. شبی، دور آتش نشسته بودیم روی صندلیهای صحراییمان تا وقتی که ژس آمد و به یکی گفت از روی صندلی من بلند شو. همگی اول کمی جا خوردیم. بعد دیدیم که حق دارد یکنفره با آوردن دو صندلی دوست نداشته باشد روی زمین و سنگ بنشیند.
صبح روز بعد، دو ساعتی پس از من بیدار شد و با هم آتش بهراه کردیم. هنوز بقیه خواب بودند. من نشستم کنار آتش و ژس به یکچیزهایی میرسید تا کارش تمام شد و آمد کنار آتش بنشیند. من تصادفا روی صندلی نزدیکترش به آتش نشسته بودم. خواستم بلند شوم تا راحت باشد که دیدم مخالفت میکند. گفت این یکی هست و صندلی دیگرش را آورد نزدیکتر و کنار هم نشستیم.
بعدتر، همان روز، داشتم فکر میکردم که این دختر مهربان است، اما مهربانیش حد دارد. همانطور که نزدیکیاش بهتو حد دارد. همانطور که جاهطلبیاش در درس، در کار، در انتخاب همراه اندازه دارد. همهچیز برایاش یک جایی تمام میشود.
اینها را گذاشتم کنار خودم. خودم که بیترمز تا ته همهچیز میروم. ته همهچیز را درمیآورم. هیچ چیز را تمامنشده نمیگذارم. ته شکست، ته غم، ته دوستی، ته رفاقت، ته ... نام ببر...
کم ضرر دیدهام؟! نه گمانم. آنقدر هست که با خود بخوانم "انتهای الکی ..."
۳ نظر:
خيلي از وقتها اين احساس را داريم ولي به نظر كمي نسبي ميايد، يعني نمي شود در آن واحد در همه چيز تا "تهش" رفت. ته دوست داشتن با ته تنفر فرق مي كند....
آن واحدی نبود. تا ته تنفر نرفتهم و قصدش را هم ندارم. انرژیبرتر از این حرفهاست که ارزشش را داشته باشد. تا ته دوست داشتن اما چرا. دستکم تا جایی که همهچیز نابودشده...
ارسال یک نظر