پنجشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۹۳

و زان گر نان پزی

Mirela Pindjak
Awekening

قدم‌هایم آرام‌تر شده‌اند. شمرده‌تر. انگاری فهمیده باشند که فصل همه‌چیز گذشته. شتابی نیست. تابی نیست. قراری نیست. بی‌قراری بی‌قراری هم نیست. که مگر راه کدام قله مانده که از پیش دلسردش نکرده باشد. ذهنم هم دیگر نمی‌دود. سراسر گسسته از جهان و هرچه در اوست. بسیط و مجرد. نه گرم و نه سرد. فرصت‌هایی هست که به‌خود می‌آیم و می‌بینم که شادترین‌ام. شاید چون در خود لحظه‌ام. نه آنی پیش از آن. و نه آنی پس. چه فرق می‌کند که میان خط‌های کدام برنامه گیر کرده باشم. همین‌که لختی سرگرمم کرده کافی‌ست. کم‌کم یاد می‌گیرم خودم را بین خطوط و برنامه‌های بیشتر و بیشتری از زندگی گیر بیاندازم. که این شادی را مدام‌ش کنم.

... هنوز هم فرار بر قرار ارجح است.

هیچ نظری موجود نیست: