شنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۱

نمیدونم چرا این تمپلیت نابغه تشخیص داده نوشته های درپیت بنده، تایتل! هم داره، هی برمیداره پاراگراف اول هر نوشته رو با فونت بزرگ مینویسه ! علاوه بر اون رنگ این تایم اند دیته که احتیاج به روغنکاری داره. از چشمان خواننده های عزیز –فقط عزیزهاشون!- عذر میخوام. مراتب در اسرع وقت، مورد پیگیری و رسیدگی قرار خواهد گرفت.

،

پ.ن. این همه به سافت ور من جماعت بگو طراحی و پیاده سازی باید یوزرفرندلی باشه. پس کوووو ؟؟؟ اینا که رابر-فرندلی هم نیست !!!

شمع روشن کرده م. برای این که به تاریکی لعنت نفرستم. فقط حیف که کنفسیوس نمی دونست با شمع نمیشه وبلاگ روشن کرد. تا حالا زیر نور شمع وبلاگ نوشتی ؟؟؟

شمع نشان روشنفکریه. شمع یعنی نور، یعنی روشنی، به قاعدهء دو بند انگشت. شمع پدیدهء جالبیه اگه پدیده شناسش باشی. همه جا تاریکِ تاریک، یه گُله جا رو روشن میکنه، بعد بی دریغ واسه همون یه گُله می سوزه تا تَه. می تونی؟ فقط یه گُله جا، می فهمی ؟ ادعا نداره. همچین آب میشه که هیچوقت تُو همهء عُمرت نتونی. می بینی شمع یعنی چی؟ حق داره مظهر روشنفکری ِ ناب باشه. نه از این روشفکریهای مُد روز، نابِ ناب. تا حالا هوس شمع بودن به سرت زده؟ که بسوزی و آب شی و تموم، فقط برای یه گُله جا، فقط برای یه زمان محدود؟ ها؟؟!

دیدی وقتی خاموشش میکنی، چه آه و ناله ای راه میندازه؟ چه معرکه ای به پا می کنه با اون دودش، عین سماع. بعد ساکتِ ساکت می شینه انگار که عُمریه یخ زده. سردِ سردِ سرد. بعد فراموش ...

پنجشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۱


" از این من، من، من ِ لعنتی حالم به هم میخوره. هم از من ِ خودم، هم از من ِ دیگران. ... من از این میترسم که همیشه رقابت میکنم، این منو میترسونه. ... من از این شرمنده م، بیزارم. این که جرات ندارم هیچ کس نباشم، حال مو به هم میزنه. " ص30

"... ببین، چون یه نفرو فورا" به یاد نمیارم ازم متنفر نشو. مخصوصا" وقتی که اون آدم شبیه همه حرف می زنه و لباس میپوشه و راه میره." ص26

"... همه اینجورین. یعنی کارایی که همه میکنن – نمیدونم- نه اشتباهه، نه معمولی، نه حتا احمقانه. فقط کوچیک و بی معنا و غم انگیزه. بدترین قسمت قضیه هم اینه که اگه کولی وار زندگی کنی یا یه دیوونه بازی اینطوری درآری، بازم مثل دیگرون دنباله رو و همرنگ جماعت شدی، فقط شکلش عوض شده." ص27

"من فقط میدونم اگه شاعر باشی، یه چیز قشنگ خلق میکنی. منظورم اینه که وقتی کارت تموم شد، یک چیز قشنگ رو کاغذ به جا میذاری. آدم هایی که تو ازشون حرف میزنی حتا یه چیز زیبا به جا نمیذارن. بهترینشون تنها کاری که میکنه اینه که به درون ذهنت رخنه می کنه و یه چیزی اونجا به جا میذاره، اما به صرف این کار، این که بلدن چطور این کارو بکنن، نمیشه به کارشون گفت شعر. ..." ص22


فرنی و زویی / سلینجر / امید نیک فرجام


پ.ت. اول اینکه اگه پ.ن. یعنی "پس از نگارش"، خب لابد پ.ت. هم یعنی "پس از تایپ". دوم، اینا همش مالِ فرَنی بود –نمیدونم چرا همش دوست دارم بخونم فر ِنی!- به هر حال زویی رو هنوز نخوندم. اما تو کارهایی که از سلینجر خوندم، ناطور ِ شونصدسال پیش و دلتنگیهای نقاش ِ فلان و بهمان، به نظرم این فرنی بیشتر به ناطور دشت شبیهه. اون نقاش رو که میخوندم، دیگه کم کم داشتم فکر میکردم سلینجر مدیر تیمارستانی، چیزیه، اونقدر که بیمارگونه بود. نمیدونم حالا هنر خودش بود یا مترجمین عزیز مملکتی –اگه اینو نگم میمیرم! اون نوشتهء پایین که گذاشتم، از کالوینو، اسم داستانش مارپیچ بود ! کل داستان هم راجع به شکل گیری و تکامل ِ حلزونه! پیدا کنید پرتقال فروش را- خلاصه اینکه عوضش ترجمهء این آقای نیک فرجام، خوب ترجمه ایه. درست هم یادم نیست چرا، ولی یه جایی حس کردم که با وسواس هم ترجمه و پیراسته شده. دیگه همین.

حالا پ.ن. ! خیر ! اینجا کتابخونه نشده. اینجا محل دیوونه بازیا یا عاقل بازیای منه. بسته به اینکه شما عضو کدوم دسته باشید، میتونید منو تُو دستهء مقابل پیدا کنید. به حال من فرقی نمیکنه. مطمئن باشید.

یکشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۱

عجالتا" مهم نیست من چی میگم. اینها مسلما" جالب ترند:

«بدون اینکه زحمت فهمیدن فرق بین پیام ها را به خود بدهم، سرم را درون آن فرو می بردم، یک وقت متوجه شدم یکی از آن ها بیشتر از بقیه با سلیقهء من جور در می آید، البته سلیقه ای که معلوم است تا آن موقع از آن خبر نداشتم. خلاصه عاشق شده بودم. یعنی اینکه شروع کرده بودم به تشخیص دادن و جدا کردن نشانه های یکی از آن ها، انتظارشان را می کشیدم و دنبالشان میگشتم و حتی نشانه های او را تقلید می کردم تا به خودم جواب دهم، یعنی مثلا" هم من عاشق او بودم و هم او عاشق من؛ دیگر از زندگی چه انتظاری می شد داشت ؟

...

در مجموع او را خوب میشناختم. اما از او مطمئن نبودم. ... بارها به او شک کردم که به من خیانت می کند، تنها برای من نیست که پیام می فرستد؛ بارها خیال کردم پیامی که برای دیگران می فرستد گرفته ام یا در پیامی که خطاب به من بوده نشانی از دورویی یافته ام. امروز می توانم بگویم که حسادت می کردم، حسادت نه تنها به خاطر بدگمانی به او، بلکه به دلیل نامطمئن بودن از خودم؛ چه تضمینی بود که او واقعا" فهمیده باشد من کی هستم ؟ و حتی فهمیده باشد که وجود دارم؟ ... . چه ضمانتی بود که چیزی که در من پیدا می کند در یکی، دوتا، سه تا یا صدتای دیگر مثل من هم نتواند پیدا کند ؟ چه چیزی به من اطمینان می داد که راحتی او در رابطه ای که داشتیم به خاطر عدم قدرت تمایز، بی تعارفی و یک جور لذت همگانی –"حالا نوبت کیست؟"- نبود ؟»


کالوینو، ایتالو – رازانی، موگه . کمدی های کیهانی/ مارپیچ(1) . تهران 1380

گذشته را پاک کردم. هرطور می خواهی تعبیر کن. به گمان خودم، از منظورم، دستکم یک

پایان

برجا مانده. پایانی محکم و قاطع.

این سرآغاز فصل جدید است. هرچند ...


جمعه، آبان ۱۰، ۱۳۸۱


پایان فصل چندم.