یکشنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۴

برف نسبتاً سنگینی اومده. یعنی بدون یخ شکن یا حتی زنجیرچرخ نمیشه ماشین رو بیرون برد و نتیجتاً من سرکار نمیرم! اما حسابی هوس برف کرده م. دلم میخواست برم بشینم وسط برفا، چیز بنویسم، اما... از صرافت نوشتن میفتم. میرم تو اتاقم، آرایشی که دوست دارم میکنم، کاپشن و کلاه و شال و حیاط. قبلش توی آینه به خودم نگاه میکنم، خودم از ترکیب آرایشم با کلاه و کاپشن و شال خوشم میاد! حوصله باز کردن در ورودی ساختمون رو ندارم، پس از طرف پارکینگ میرم. به حیاط که میرسم، یه رگه وسط برف توجهم رو جلب میکنه. یه ردپا از ورودی اصلی تا ورودی پارکینگ. میزنم به برف. جلوتر که میرم ردپا واضح تر نشون میده. ردپای یه خانمه. شاید همسایه روبرویی، یا پایینی،،، نمیدنم شاید هم بالایی. حدود جای چرخهای یه ماشین هم چندسانتی گودتر از بقیه حیاط دیده میشه. تا دم در پارکینگ میرم. میام فکر کنم که چه کار احمقانه ای که میبینم چه راحت دارم نفس میکشم. با رضایت ادامه میدم. دولا میشم و کمی با برفها بازی بازی میکنم. لوس بازی. برمیگردم. درعوض حیاط اینور، هیچ رگه اضافه ای نداره. فقط مثل یه پتوی صاف نشده، پستی بلندی های نامرتب داره. تا ته این یکی میرم. یهو دلم میخواد گلوله برفی درست کنم. میام فکر کنم که خب گیریم که درست کردم، به کی بزنم؟ ه بیخیال میشم و ترجیح میدم فعلاً گلوله ها رو درست کنم، تا بعد یه فکری راجع به هدفشون هم بکنم. 6-7 تایی که درست شد، از جام بلند میشم. از همون جا که ایستادم، سعی میکنم به دورترین جایی که میتونم پرتشون کنم. بازوم از کشیدگی دیشب درد میکنه، اما از پرتاب اولم راضیم. بقیه رو هم پرتاب میکنم. غیر از یکیشون که میخوره به درخت سر راه و اون یکی که میخوره به دیوار کناری، بقیه تقریباً همون مسافت اولی رو طی میکنن، فقط سمت و سوشون فرق داره. همینجا فکر میکنم یه آدم برفی چرا درست نکنم؟ بعد به خودم میگم اونقدر آدم دیدم که رفتن، که دیگه حالم از رفتن یکی دیگه به هم میخوره! آدم برفی ای که آب میشه... لااقل خودم درست نکرده باشم، بهتره. از گلوله ها که فارغ میشم، برمیگردم به حیاط پایین. اینبار سعی میکنم گلوله هایی برای کوبوندن به دیوار درست کنم. چندتا لک برف که روی دیوار درست میشه، چشمم به درخت خشک بالای سرم میفته که تور برف روی سرش کشیده. یه لحظه میبینم که گلوله م رفت طرف درخت، بی معطلی میرم درست زیر محل برخورد گلوله با درخت می ایستم. هجوم برف صورتم رو مور مور میکنه. سعی میکنم این کار رو بازم تکرار کنم. صورتم که بیحس میشه، دیگه ادامه نمیدم. حیاط رو که نگاه میکنم چطور به هم ریختم، میزنه به سرم که بیشتر به همش بریزم، یه جوری که معلوم نشه کار یه نفره! بعد از یه مدت که به حیاط حسابی به هم ریخته نگاه میکنم، به خودم میگم خیلی احمقی! چون کاملاً معلومه که اینا همه ردپاهای یه نفره. هم اندازه و هم شکل. فقط جهتشون فرق میکنه. راهمو میکشم برگردم بالا. دستکشهام خشکه خشکه. خونه که میرسم، بوی کیک چای در اومده. میرم تو اتاق که لباس عوض کنم، تو آینه نگام به خودم میفته. نمیدونم چرا یاد یه کاراکتر دلقک میفتم. به جای ادامه دادن به راهم، مکث میکنم. سعی میکنم بفهمم چه چیز مضحکی هست که منو یاد اون دلقکه (که حتی فیلم یا سریالش هم یادم نمیاد و فقط فکر میکنم آلمانی بود) انداخته. چیزی دستگیرم نمیشه. شاید التهاب صورتم...

هیچ نظری موجود نیست: