دوشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۵

یعنی خیلی هنر میخواد که آدم با J2EE ، کُد اسپاگتی بنویسه هاااا!!... یکی منو از دست خودم نجات بده...

شنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۵



کاش یه مورچه بودم... اونوقت اگه شصت برابر وزنم هم بارم میکردن، خم به ابرو نمیاوردم...

سه‌شنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۵


¡Feliz Navidad!


حداقل خوبی سال 1384 این بود که من بالالخره فهمیدم "فلیث نویداد" نه اسم یه آدم معروفه، نه اسم یه شیء (حالا چرا اینقدر تو کلهء من میزد، خدا میدونه!) بلکه «سال نو مبارک»ِ یک میلیارد و سیصد و پنجاه میلیون نفر آدم در روی کرهء زمینه! یکی کمتر، یکی بیشتر، چه باک...

دوشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۴

فصل بهار است خیز تا به تماشا رویم
تکیـه بر ایام نیست تا دگـر آیـد بهـــار

پنجشنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۴

خوش دارم یه کم ادای آدمای موفق (یعنی اونایی که با معیارهای خودشون و اکثریت اطرافیانشون، «موفق» محسوب میشن)، رو دربیارم و بگم اگه چهارشنبه سوری بهم خوش گذشته، فقط و فقط نتیجهء انتخاب و تصمیم و شق القمر خودم بوده و الباقی دنیا -منجمله حضرت دکارت مُد ظله العالی*- هم کشک و اَه اَه اَه، «شانس» که مال خرافاتیاس... و خلاصـــــه... ما زد به سرمون که به جای اینکه بشینیم که ملت دقیقهء 91 زنگی بزنن و بگن که خب حالا که برنامه یی نداریم، هوار شیم فلان جا و ... همون برنامهء تکراری هر سال،،، «نوعی دیگر» رفتار کنیم و از شب قبل تصمیم بگیریم که چیکار کنیم.. بعد اینجوری شد که یکی پیشنهاد داد شام بریم بیرون و من که دیگه از شام و غدای بیرون اشباع بودم، فی الفور پیشنهاد دادم که نه! بریم "چهارشنبه سوری"!!! و به اونایی هم که فکر میکنیم درکمون نکنن، هیچی نگیم!!! و به این ترتیب، ما نهایتاً هم شام رفتیم بیرون و هم رفتیم امن ترین مکان ممکن، به دور از دود و حساسیت و غیره!!! البته بگذریم که 2 بار اومدیم از خیابون رد شیم، پوست پسته هم که میریختن جلو پامون، سرها میرفت پایین که اگه سیگارتی چیزیه، زودتر بجنبیم، از تلفات احتمالی کم کنیم!!... D:

القصه... بالاغیرتاً من یکی همیشه دوست داشتم فیلمها رو تو حال و هوا و زمان خودشون -قصه شون- ببینم تا مجبور به تجسم های قلابی نشم... این یکی فوق العاده بود... دقیقاً همون روز خود فیلم بود... یعنی حتی کلیپی که داشت برای سال تحویل تهیه میشد، برای سال تحویل 1385 بود... وای خیـــــلی خوب بود!!!

از اونم بالاتر که خود فیلم واقعاً خوب بود! بازیا که معرکه (من واقعاً نمیفهمم این دختر چطــــور بعد از مرگ برادرش در اثر انفجار مواد محترقه، بعد از فقط یه هفته اینجوری بازی میکرد...) بعد هم، میخوام فقط از صحنه هایی که خوشم اومد بگم... یکی اونجا که سیمین خانم پایان رابطه رو اعلام کرد و از ماشین پیاده شد، رفت؛ بعد که پشتِ سرش نارنجک زدن، با حالت استیصال برگشت به دنبال پناه. یکی هم آخر فیلم که هر 4 نفرشون در نهایت تنها خوابیدن... خیـــلی خیلی خوب بود!!! یعنی «امنیت و اعتماد» کشک، پشم، ...

خلاصه که اینم از چهارشنبه سوری ایهام-دار ِ خوش گذشتهء ما!

* گویا آقای دکارت بودن که در رابطه با احتمال اثرگذاری پیشامدها بر هم فرمودن که اگر بینی کلئوپاترا، 1 سانت کوچکتر یا بزرگتر از حد مود در زمان خودش بود، ما اکنون در دنیای دیگری زندگی میکردیم! (نقل به مضمون)

سه‌شنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۴

چهارشنبه سوری خیــــــــــلی خووووب بود!



هه! صبح که هنوز خواب بودم، احساس میکردم هنوز صدای ترقه ها -تو بکگراند- به تناوب شنیده میشه، ساعتم که صداش در اومد بلندشدم، دیدم نه خیر! همه جا ساکت و آرومه!... یعنی من مــــــُــــــــــــــردهء این «خواب» ام!!!
یعنی امشب باید از روی آتیش بپریم، بگیم «یا حسین» ؟


خب معلومه که وقتی بچه ای نه محرم دیده باشه، نه چهارشنبه سوری و روز اول محرم پاشو بذاره تهران، 30-40 روز بعدشم بهش بگن چهارشنبه سوری-ه، اونوقت یه همچین سوالی میکنه!!!
مدتهاست تو نور روز وبلاگ ننوشتم... مدتهاست توی اتاقمون تو دانشگاه وبلاگ ننوشتم... مدتهاست دارم دنیای دیگه ای رو تجربه میکنم که شب و روزش، تعطیل و غیرتعطیلش مثل بقیهء آدمای دور و بَرَم-ه...

اما یه چند وقتیه دارم به این نتیجه میرسم که یه سری اخلاق و رفتارها، خیلی زیاد به محیط پرورش آدمش بستگی داره. قبلاً کلاً برام مهم نبود کی از کدوم شهرستان اومده و چندسال کجا بزرگ شده یا کار کرده... اما الان میدونم که باید برام مهم باشه! باید یه کم (در حد یک کلاغ از چهل کلاغ) به قومیت طرفم اهمیت بدم... به نظر میاد حکمهایی که در مورد قومیت های مختلف وجود داره، در حد خیلی light ش، صحت داره! باید این حکم رو به عنوان یه قاعده، تو پایگاه قواعدم درج کنم (یا تو مغزم حک کنم) که «آدمها با هم فـــرق دارن، حتی اگه نخوای نزدیکشون بشی!»

این مهمه، اگر که بخوای نرمال بشی و با قوانین نرمال دنیا کنار بیای و کمتر آسیب ببینی...

چهارشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۴

برای نازنین:


Etre femme, c'est pour Sabina une condition qu'elle n'a pas choisie. Ce qui n'est pas l'effet d'un choix ne peut être tenu ni pour un mérite ni pour un échec. Face à un état qui nous est imposé, il faut, pense Sabina, trouver une attitude appropriée. Il lui paraît aussi absurde de s'insurger contre le fait qu'elle est née femme que de s'en faire gloire
.

L'insoutenable légèrté de l'ëtre/ Milan Kundera/ François Kérel/ p. 133


"برای سابینا، زن بودن نتیجه یک انتخاب نیست و به نظر او چیزی را که ننیجهء انتخابی نباشد، نمیتوان شایستگی یا ناکامی تلقی کرد. سابینا فکر میکند در شرایط تحمیلی باید منش مناسب آن شرایط اختیار کرد. به نظر او عصیان در برابر این واقعیت که زن زاده شده است، همانقدر احمقانه است که افتخار به زن بودن."

سبکی تحمل ناپذیر هستی (بار هستی) / میلان کوندرا


،
پ.ن. اینکه فرانسه ش رو نوشتم، به این دلیل نیست که یعنی منم بله! دلیل ساده تری داره اونم اینکه کتاب فارسیش دست کسی دیگه س، و مجبورم با کلمات خودم به خوردتون بدم. به بزرگواری (داشته یا نداشته تون) ببخشیدش!

یکشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۴

پری میگه: «جون ِ کـَندَنی رو باید کـَند!»

،
فکر کنم بالاخره کـَندَم... (البته احتمالاً فقط فکر کنم!!!)

چهارشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۴

کسی می گوید «آری»
به تولد من
به زندگیم
به بودنم

ضعفم
ناتوانیم
مرگم.

کسی می گوید «آری»
به من
...
و از انتظار طولانی
شنیدن پاسخ من
...
خسته نمی شود!


- بیکل