پنجشنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۹۰

در انتظار گودو


از اسکاچ‌های اسفنجی خوشم نمیاد. اسکاچ باید زبر باشه تا ظرف رو تمیز کنه. آره، به همین پیرزنانگی. یادم نیست چی شد، شاید به هوای ظروف تفلون بود که این اسکاچ‌های دوطرفه رو گرفتم. یه ور اسکاچ، یه ور ابر. معمولا ور ابرش سالم می‌مونه و ور اسکاچش نابود میشه. هیچ‌وقت نمی‌شه موقع دورانداختن عدالت رو بینشون رعایت کرد. امروز دیدم از ور اسکاچ کمابیش دیگه خبری نیست. ور اسفنج برای خودش یلی بود هنوز. با چشام ازش عذرخواهی کردم و باهم انداختم‌شون توی سطل آشغال. یه دوروی دیگه جایگزینشون شد. اما یادم نیومد از کِی اسکاچه داشته جون می‌کنده.

رفتم تو فکر زندگی. تو فکر اینکه از کجاهاش انقدر غافلم که یهو به خودم بیام و ببینم مثل اسکاچه انقدر ژنده شده که دیگه باید ازش قطع امید کرد و اگه بشه، جایگزینش کرد. چیز خاصی یادم نیومد طبق معمول. که خب اگه میومد، عجیب بود. اگه انقدر خودآگاه بودم به همه زندگی که در دم یادم بیاد به چی بی‌توجه بودم که کلا نمی‌تونستم به هیچی اون همه بی‌توجه مونده باشم. روشنه چی می‌گم؟ شایدم نه. اما خلاصه ش همین‌ه. یه تیکه‌هایی از زندگی/بدن/آدم/ذهن هم حکم همون اسکاچه رو داره. هر روز داره استفاده میشه، اما قدرش دونسته نمیشه. داره پشت به پشت یه چی دیگه جون میکنه، اما اون یه چی دیگه، سایه ش میشه. نمی‌ذاره دیده بشه. نمی‌ذاره عرض اندام کنه این‌ یکی. این می‌شه که فقط موقع دور انداختن حواست بهش جمع می‌شه.

چی می‌مونه جز حسرت؟

هیچ نظری موجود نیست: