دوشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۹۲
شنبه، آبان ۰۴، ۱۳۹۲
ان الانسان لفی خسر
یهجور عجیبی چندشبه نوای اذان مودنزاده تو سرم میپیچه. فقط هم اون تیکه که داره یکی از چهارتکبیر رو به بعدیش وصل میکنه. دقت هم کردهم، تو اون سکوتی میاد که با شب پهن میشه رو زندگی. بیرون و تو هم نداره. اینکه چرا موذنزاده هم نمیدونم. ولی شاید چون تحریرهایی که تو ذهنم رد میشه تحریرهای موذنزادهست.
،
پ.ن. وقتی بزرگترین خسران زندگیت این شده که هنوز نتونستی بهش بفهمونی که ...
شنبه، مهر ۲۷، ۱۳۹۲
در این سکوت ...
مدتیست به وبلاگنوشتن فکر میکنم. به روزمره نوشتن. به سیاق آنوقتها. بدون هیچ حرف خاص. آنوقتهای قبل از گودر. که تازه بعد از مدتی گوگلریدر آمده بود و وقتی تویش میرفتم، انگار که در یک تالار خالی، فقط بازگشت صدای خودم را در جواب حرفهایم بشنوم. بعد کمکم تالار پرشد. به تالارهای دیگر وصل شد. خصوصی شد و ....
حالا دوباره آمدهم به گردگیری این وبلاگ که خواسته/ناخواسته زماننگار زندگیم شده. الان هم حس یک خانه بدون وسیله خالی را دارم که بازهم فقط صدای خودم و بازتابش را میشنوم.
القصه، سرما خوردهم. هم روحی، هم جسمی. آن یکی دفعه میگفت حق دارم. که پشتهم بد و خوب باهم آمده و آنگونه نوسانات پردامنه باید هم آنطور آشفتهم میکرده. حالا هم که در عزای این فقدان...
سرماخوردگی فکرم را کندکرده. آنهم فقط برای درس خواندن. چون برای نوشتن و خیال بافتن لحظهای از حمله دست برنداشته، اما الان که این چندسطر را نوشتم آرام گرفته. خوب است که برود دیگر. باز هم برمیگردد. لابد ...
جمعه، مهر ۱۹، ۱۳۹۲
اگر دستم رسد روزی ...
شنبه، مهر ۱۳، ۱۳۹۲
انگار که نه ...
"و كسي نمي داند دخترك ِ اينهمه وقت مانده پشت درهاي بسته، چه همه ناخن به ديوار كشيده براي بازكردن روزنه اي به سوي آسمان. و تو نمي داني پشت اين خنده ها و اين سكوت، چه بغضي پنهان شده.
نشسته اي رو به پنجره، دفترخاطراتم را ورق مي زني. مي گويي سادگي جمله هام را دوست داري. و من با خودم مي گويم : تلخيش را نه؟
ورق مي زني و ادامه مي دهي سكوت لابلاي سطرهاي نوشته هام را دوست داري و من همين جور كه روي تخت دراز كشيده ام جواب مي دهم: هياهوش را نه؟
مي خزي توي تخت، انگشت هات روي تنم راه مي رود . مي گويي آرامش توي بند بند تنم را دوست داري . و من مي پرسم بيقراريش را نه؟
و نگاهت مي رود از پنجره بيرون . كنار گوشم زمزمه مي كني سبكي راه رفتنم را دوست داري و من مي پرسم: سنگيني تنم را نه؟ و مي چرخم توي دستهات، و باز نگاهت توي چشمهاي من خانه مي كند و مي گويي: ستاره هاي ته چشمهام را دوست داري . و من مي پرسم : سياهيشان را نه؟
و چانه ام را با انگشت هات نوازش مي كني و مي گويي صورتي لبهام را دوست داري. و من مي پرسم لرزش بغضم را نه؟
و موهام را نفس مي كشي و مي گويي لطافت سياهش را دوست داري و من مي پرسم پريشانيش را نه؟ و نفسهام روي گردنت آواره مي شود... مي خندي و مي گويي شيريني خنده هام را دوست داري و من مي پرسم شوري اشكهام را نه؟
مي كشي مرا ميان دستهات كه تمام مرا دوست داري و من مي پرسم دختركِ سياهِ درونم را نه؟
...
باد مي زند و پرده اتاق تكان مي خورد. بلند مي شوي به رفتن. دست دراز مي كنم كه دستت را بگيرم .. باد مي زند...من از خودم مي پرسم كي ياد مي گيرم كه خيالِ آدم ها دست ندارد؟"
- گلریز ع.
اشتراک در:
پستها (Atom)