مدتیست به وبلاگنوشتن فکر میکنم. به روزمره نوشتن. به سیاق آنوقتها. بدون هیچ حرف خاص. آنوقتهای قبل از گودر. که تازه بعد از مدتی گوگلریدر آمده بود و وقتی تویش میرفتم، انگار که در یک تالار خالی، فقط بازگشت صدای خودم را در جواب حرفهایم بشنوم. بعد کمکم تالار پرشد. به تالارهای دیگر وصل شد. خصوصی شد و ....
حالا دوباره آمدهم به گردگیری این وبلاگ که خواسته/ناخواسته زماننگار زندگیم شده. الان هم حس یک خانه بدون وسیله خالی را دارم که بازهم فقط صدای خودم و بازتابش را میشنوم.
القصه، سرما خوردهم. هم روحی، هم جسمی. آن یکی دفعه میگفت حق دارم. که پشتهم بد و خوب باهم آمده و آنگونه نوسانات پردامنه باید هم آنطور آشفتهم میکرده. حالا هم که در عزای این فقدان...
سرماخوردگی فکرم را کندکرده. آنهم فقط برای درس خواندن. چون برای نوشتن و خیال بافتن لحظهای از حمله دست برنداشته، اما الان که این چندسطر را نوشتم آرام گرفته. خوب است که برود دیگر. باز هم برمیگردد. لابد ...
۲ نظر:
بنویس تا صدای ماهایی که کلید خونه رو هنوز داریم و گاهی یواشکی سر میزنیم رو بشنوی. اینجا شاید سوت و کور باشه اما هنوز متروکه نیست.
مرسی شکیلا! خوشحالم کردی که سرزدی به این متروکه!
ارسال یک نظر