شنبه، مهر ۱۳، ۱۳۹۲

انگار که نه ...

"و كسي نمي داند دخترك ِ اينهمه وقت مانده پشت درهاي بسته، چه همه ناخن به ديوار كشيده براي بازكردن روزنه اي به سوي آسمان. و تو نمي داني پشت اين خنده ها و اين سكوت، چه بغضي پنهان شده.
نشسته اي رو به پنجره، دفترخاطراتم را ورق مي زني. مي گويي سادگي جمله هام را دوست داري. و من با خودم مي گويم : تلخيش را نه؟
ورق مي زني و ادامه مي دهي سكوت لابلاي سطرهاي نوشته هام را دوست داري و من همين جور كه روي تخت دراز كشيده ام جواب مي دهم: هياهوش را نه؟
مي خزي توي تخت، انگشت هات روي تنم راه مي رود . مي گويي آرامش توي بند بند تنم را دوست داري . و من مي پرسم بيقراريش را نه؟
و نگاهت مي رود از پنجره بيرون . كنار گوشم زمزمه مي كني سبكي راه رفتنم را دوست داري و من مي پرسم: سنگيني تنم را نه؟ و مي چرخم توي دستهات، و باز نگاهت توي چشمهاي من خانه مي كند و مي گويي: ستاره هاي ته چشمهام را دوست داري . و من مي پرسم : سياهيشان را نه؟ 
و چانه ام را با انگشت هات نوازش مي كني و مي گويي صورتي لبهام را دوست داري. و من مي پرسم لرزش بغضم را نه؟
و موهام را نفس مي كشي و مي گويي لطافت سياهش را دوست داري و من مي پرسم پريشانيش را نه؟ و نفسهام روي گردنت آواره مي شود... مي خندي و مي گويي شيريني خنده هام را دوست داري و من مي پرسم شوري اشكهام را نه؟
مي كشي مرا ميان دستهات كه تمام مرا دوست داري و من مي پرسم دختركِ سياهِ درونم را نه؟
...
باد مي زند و پرده اتاق تكان مي خورد. بلند مي شوي به رفتن. دست دراز مي كنم كه دستت را بگيرم .. باد مي زند...من از خودم مي پرسم كي ياد مي گيرم كه خيالِ آدم ها دست ندارد؟"

- گلریز ع.

هیچ نظری موجود نیست: