یکشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۳

1. از صدای خودم خوشم اومد! ... ولی متاسفانه این احساس خوش، دیری نپایید چون ملت سر کلاس فرمودن صِدام شبیه صدای مهماندارهای هواپیماست! به هرحال خوب شد این تمرین مسخره بود،، ما صدای خودمون رو هم مجبور شدیم بشنویم!

2. «شکلات بی دانش میخوردم»! از این فیلم شکلات به مقدار بسیار زیادی خوشم اومد. قضیه دقیقاً همون «میوهء ممنوعه» بود، ولی پرداختش -فیلمنامه- خیلی خوب بود. اون تیکهء موعظهء کشیش هم آخر فیلم، حرف نداشت: نیکی ما با کارهایی که انجام نمیدیم و پرهیزهایی که میکنیم سنجیده نمیشه، بلکه با لذتهایی که از زندگی میبریم، به نیکیهامون افزوده میشه (نقل به مضمون). حالا بیان این فیلم رو اینجا پخش کنن؟؟ عمراً ! مشکل اصلیش هم اینه که دقیقاً جامعهء خود ماست و آقایون و ... .

3. در حسرت 4 تا کاغذ پارهء «در ستایش هیچ» که مال این آقا بوده و دو ساله داریم ازشون درخواست میکنیم و کماکان تحویل نمیگیرن! یه کتاب «ستایش هیچ» دیدیم، پریدیم خریدیم! از عنوان کتاب معلومه که باید انتظار چه ترجمه ای داشت! خلاصه که آقای محمد، ما همچنان اون ورق پاره های «در ستایش هیچ» شما رو میخوایم که کپی بگیریم! بیزحمت قبل از بار سفر بستن، این تسویه کتاب!مون هم انجام بشه بعد قرنها دیگه به سلامتی! آفلاین هم که جواب نمیدی، آدم باید اینجا پیغام بده! بازم خارک ...

هیچ نظری موجود نیست: