چهارشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۰



يادداشت روز 16 آبانماه :
باران. باران عشق. بارانء آرامش. بارانء
زندگی. زندگی و روح دوباره.ء و عشق.ء و آرامش. نيرويي پيش برنده. هزارها بار
شکر.ء ...
عشقء منطق برنمِدارد و ازدواج بی منطقی.
سکون و سکوتء حرکت و
سکوت. همه و همه به منظور حفظ تعادل عقل و احساس. زندگی در نهايت هم چيزی جز
اين نيست.ء همين ها.
بارانء بارانء زندگی ... .ء آفتاب گرمء ديگربار تابش
از سر ميگيرد.ء مي بارد.ء اشعه گرم مي بارد. بارش زنده ميکندء انسان را و
طبيعت را.
آموخته ام که به ندای طبيعتم گوش سپارم.ء گرچه گاه بازداردم از
زندگي روزمره.ء با خود و با طبيعت خود نخواهم جنگيد. هرگز. اميدم اين است و
ديگر هيچ.
+ سمفونی باران را روزی خواهم نوشت.


يادداشت روز 19
شهريورماه :
ايده هرشب نوشتن را به گاهِ هر اشتياق نوشتن تغيير دادم. همين
چند دقيقه پيش. و اکنون مينويسم. نه از روزء از هر آن چه اشياقی برای نوشتن
درم برانگيخته باشد. چنين ميپندارم که اين گونه نوشتن را مدت بيشتری برتابم.
نوشتن قبلیء خسته کننده و ملال آور ميشد اگر ادامه می يافت - به همان
شکل.
"خانه ارواح" را به نيمه رسانده ام - پس از قرني که تصميم به خواندنش
داشتم - ... اما روحا" نپسنديده ام. به لحاظ روحیء نمي توانم ساده و راحت از
روح مادي گراي آن بگذرم. اين را شديدتر از قبل حس ميکنم : " href="http://www.nhmccd.edu/contracts/lrc/kc/forster.htm">هواردز اند"
را به مراتب بيش از اين - و شايد هر کتاب ديگری که اکنون در ذهن دارم -
پسنديده ام. گويي موضوع اخلاق و رفتار مردم بالاي مدار راس السرطان جدی است.
يا برای من جدی شدهء به باور رسيدهء شايد هم بيراه نباشد. اما در اين که
"هواردز اند" يک اجتماع بارها فرهنگی تر را به تصوير کشيدهء شکی
ندارم.
بايد عجله کنم. ...

مجبورم ؟!؟ا
اينو
دخترخاله ام ميگهء وقتی نميخواد يه کاری رو انجام بده ! الان شش بار يه
چيزايی نوشتمء پاک کردم. نميدونم چه اصراريه که بازم بنويسم !


نميدونم ! احساس ميکنم همه دنيا بهم پشت کردن !!! نه به اين غليظی ! ولی
خب ... از يه جايی بی اعتنايی ديدم که هنوز باورم نميشه ! دارم سعی ميکنم به
خودم بقبولونم که زيادی خوشبين بودم. حتی با اينکه به اندازه بقيه خوشبين
نبودم !
...
بماند ! چاقو که زير گلوم نيست !! ...

سه‌شنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۰


از سگ کشی ( 22 ديماه
1380 ) :
شديدا" احساس ميکنم به شعورم توهين شده ! جناب بيضايی به ظاهر ده
سال فيلم نساخته اندء اما گويا در اين ده سال فيلم هم نديده اند ! چه از نوع
سينمايیء چه سيمای لاريجانی. دروغ چرا ؟ کم نديدم سريالهای تلويزيونیء از اين
"سگکشی" خوش ساخت تر و خوش بيان تر. حتی با وجود گذر از تيغه سانسور اين
رسانه معلوم الحال ! و معلوم نيست چرا جناب بيضايی سانسور را تهديدی جدی برای
فيلمشان تلقی کرده بودند. البته اين هم نوعی از تبليغات اين روزگار ميتواند
باشد !
سگکشی نه سوژه جديدی داشتء و نه سوژه تکراری را زيبا بيان کرده
بود. سوژه ء محدود در زمان نبود - لااقل آنگونه که زمان در اين فيلم عرض
اندام کرده بود - اما دليل اصرار جناب بيضايی بر تاريخ های "نادرست" روشن
نشد. گرچه اصرار بر رمز چهاررقمی نامعمول کيف را ميتوان با نظريه "ردپای
نويسنده در اثر" - و البته از نوع شلخته وار آن ! - توجيه کرد : 1317ء سال
تولد جناب بيضايی.
و ديگرء گوشی تلفننی که در اکثر صحنه ها مشترک بود. و
تقريبا" با حرکتی مشابه جابجا ميشد !
... به جز اينهاء تمام مدت احساس
ميکردم فيلمی مربوط به دهه 50-60 ميبينم که از بسياری اشکالات واضح آن بايد
چشم بپوشم ! اما از حق نگذرم ! در تمام فيلمء گرچه تمام ديالوگها و اتفاقات
کليشه ای و تکراری بودندء از 20 ثانيه ديالوگ آن نمیتوان گذشت !
...
-
بهش خيلی وفاداری !
+ من بيشتر به خودم وفادارم.
- ارزشش رو نداره
!
+ من به ارزش خودم فکر ميکنم !!
...
چه عجب !!!!! بالاخره يکی
فهميد !!!!!

چه وقتی هم ميخوام شروع
کنم به نوشتن !! بگدريمء يواش يواش از نوشته های سررسيد شروع ميکنم تا ...
لابد فرجی ميشه ديگه !
يادداشت روز 26 ديماه :
فکر اينکه نوشته هايم را
در معرض ديد يک نامحرم به حريم دهنم قرار دهمء کلافه ام کرده. با اين فکر و
ناراحتی پی آن صبح امروز برخاستم. حتی تا ننوشتن بلاگ هم پيش رفتم ! چشم پوشی
از نوشتن ؟! ...
مي نويسمء اما شايد نه به آن "راحتی" که خواستارش بودم و
شايد ديگر نه با دلبستگی به نوشتن.
حريم ذهن مقدس نرين جاست - برای من -
کند و کاو درآن و پيش داوری های آنچنانی را برنميتابم. کج خلق ميشوم باز !!

بماندءءء اکنون مشغوليات مهمتری دارم...

دوشنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۰


________
سه گانهء
مهر

________



غافل يادها،
خاموش لب ها،
رهای دست ها،

سنگين سکوت،
بی ريشهء انديشه،
دردناک فراق،
   
          - کوتاه فراق -


تلخ کلام،
سرد نگاه،
گرم بغض،
       
      - مردهء اعتماد ؟! -

گشودهء در،
روندهء پاها،
سوزان اشک ...


________


و چه خوب که پاهای ترديد سست اند،
  ;      
      و اندام انتظار دلتنگ،
       
              و چه خوب که درنگ
مجالی است !


و چه خوب که دستهايت،
            
     پناهی جز دستهايم نمی جويند،

و چه خوب که دستهايم،
            
     جز دستهايت شوقی ندارند،


                 
                  و
خوبتر :
               
                 
                  
که می يابند يکديگر !


و چه خوب که تنها تمنای آغوشم،
         
        گرمای مهر توست !

________



و حال که اضطراب ...

که چگونه
              - چون
پيش -

خندهء تابناک،

              بربندد،
 
            برتابد،
   
          بيافرازد،


                 
          شعلهء مهرمان،
   
                   
                
 تا اوج آسمان ...



________
3/2/1379
الميرا
________