سه‌شنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۲

هفتهء پیش «کشور آخرین ها» هم تموم شد اما بر خلاف صاحاب کتاب (ممنون آقای محمد)، در من احساس خوبی ایجاد کرد. حس اینکه «تنها» نیستم، حتی اگه یه ناهمزبون از اون سر دنیا حرفهام رو زده باشه. چندباری واقعا" احساس کردم خودم دارم کتاب رو مینویسم. بگذریم ...

یه چیزی میخوام بگم که شاید بعضیا خوششون نیاد ولی خب میگم: بر خلاف خیلی ها، من فکر میکنم هدایت و کافکا اونقدرها هم از زمان خودشون جلوتر نبودن. یعنی حداقل تاریخ مصرف نوشته هاشون الان دیگه گذشته، به این دلیل که دیگه روزگار ک. یا گرگور زامزا یا پیرمرد خنزر پنزری گذشته که عین یه پشه از قطار زندگی پرت شن بیرون و دنیا همچنان به راه خودش ادامه بده و خواهر جناب زامزا زیباتر هم بشه و ... . برعکس، الان دورهء کوری و فراموشی فراگیره. دورهء به ورطه افتادن آحاد. همهء مردم با هم در حال نابودی اند و هیچکس به لحاظ موقعیت در سختی، به کس دیگه ارجحیتی نداره و ...

فکر میکنم این آقای پل اُستر، یه روز نویسندهء بزرگی میشه (اگه ترشی نخوره مثلا"!) چون کتاب واقعا" پرداخت خوبی داشت (با اینکه این کتاب جزو پرفروش ترین کارهای ایشون نبود). حوادث و اتفاقها خیلی خوب انتخاب شده بودند و به هیچ وجه ریتم خسته کننده پیدا نمی کردن. گرچه به شخصه از پایان کتاب خوشم نیومد. نمیدونم ولی با توجه به کلمات شروع کنندهء کتاب، از همون اول انتظار داشتم یه کم راه معلوم تر باشه، به هر حال سرنوشتِ نوشته ها معلوم بود. خلاصه که هنوز کار داره تا ایشون نوبل ادبیات رو بابت نوشتن دنبالهء کوری ساراماگو یا صدسال تنهایی مارکز بگیره.

گمونم دیگه چیزی از اون چیزایی که نوشته بودم و بلاگر محترم، باد هوا فرض کردنش ! یادم نمیاد. عجالتا" همین، تا یه حوصلهء دیگه پیدا کنم، راجع به «زندگی در پیش رو» هم بنویسم (برای بار سوم!)

هیچ نظری موجود نیست: