یکشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۲

"... می بینی ؟ آن قدرها هم ساده نیست که راحت و بی دغدغه بگویی «من به کودک مرده ای می نگرم.» گویی ذهنت از شکل بخشیدن به کلمات طفره می رود و نمی توانی به اندیشیدن ادامه دهی. چون آن چیزی که میبینی چیزی نیست که به سادگی بتوانی آن را از خودت جدا بپنداری. منظورم از مجروح شدن همین است؛ نمی توانی فقط ناظر باشی چون هر چیز به طریقی به تو مربوط می شود، مال توست، بخشی از قصه ای ست که در درونت شکل می گیرد. ... . در اینجا بعضی ها موفق شده اند و توانایی آن را یافته اند که خود را به هیولا مبدل کنند، اما اگر بدانی تعدادشان چقدر اندک است، تعجب می کنی. یا شاید بتوان گفت ما همه تبدیل به هیولا شده ایم، اما تقریباً کسی نیست که بخش کوچکی از زندگی را چنان که در گذشته بود با خود حمل نکند.

شاید بزرگترین مشکل همین باشد. زندگی چنان که ما میشناخته ایم پایان یافته، اما هنوز کسی نیست که بفهمد چه چیزی جای آن را گرفته است. ... . منظورم تنها سختی ها نیست. مسئله این است که حتی در مواجهه با عادی ترین وقایع دیگر نمی دانی چگونه رفتار کنی و چون نمی توانی واکنش نشان دهی، می بینی که از فکر کردن هم عاجزی؛ در ذهنت گیج و گمی. پیرامونت همه چیز پشت سرهم دگرگون می شود، هر روز شاهد اتفاق تازه ای هستی و آنچه طبیعی می پنداشتی به جز خلاء و باد هوا نیست. مشکل، گزینش همیشگی میان بد و بدتر است. از یک سو می خواهی زندگی کنی، خود را با محیط وفق دهی و با همه چیز چنان که هست به بهترین وجه بسازی، اما از سوی دیگر گویی برای رسیدن به این هدف لزوماً باید هر چیزی را که زمانی تو را در نظر خودت انسان می ساخت نابود کنی. متوجه منظورم می شوی ؟ برای زنده ماندن باید خودت را از درون بکشی. ..."

کشور آخرین ها / پل اُستر - خجسته کیهان / نشر افق - 1381
،

منم که همین رو میگفتم ! چقدر مشترک بودن درد، بارش رو سبک تر میکنه ...

هیچ نظری موجود نیست: