چهارشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۵

عجب غافل بودم من ...

ریتمش که شروع میشه، مامان میگه "آخـــــی... منوچهر!"، لبخندی از سر رضایت میزنم،،، کمی که باهاش همراهی میکنه، میگه "اولین صفحه ای بود که خریدم..." بعد یه سکوت میکنه و میگه "25 زار؟ آره فکر کنم..." بعد میاد فکر کنه که کلاس هشتم بوده یا نهم وقتی صفحه ش رو میخریده که من میگم "پس چرا بابا نیومد؟" بعد یاد بچگیها میفتم... یه وقتی که شاید اردلان هم هنوز به دنیا نیومده بود، یا شاید خیلی کوچیک بود،،، که ضبط ماشین رو دزدیده بودن و ضبط برای ماشین اونقدر حیاتی نبود که فرداش بابا رفته باشه یکی جاش گذاشته باشه،،، اونوقت، وقتی شب از مهمونی ای چیزی بر میگشتیم -که قدرت خدا اون موقع خیلی هم پیش میومد- یکی از آهنگهایی که بابا پشت رل میخوند، همین بود...

بعد به این فکر میرسم که چرا هیچی جای این "آخــــی" مامان یا برق چشمای بابا رو وقت شنیدن این آهنگ برام نمیگیره؟! ... با خودم فکر میکنم چرا بزرگترین آرزوی من از اون موقع تا حالا هیچ فرقی نکرده؟! هنوزم که هنوزه، بزرگترین آرزوم اینه که یه روزی یه قصر برای مامان و بابا بخرم...