دوشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۲


هيچوقت فکرکردی نسبت فلسفه و زندگی چقدر شبيه به نسبت نخ اسکناس و اسکناسه ؟ يعنی که مثلاً زندگی بدون فلسفه، زندگی هست ولی از درجهء اعتبار ساقطه. ارزشی نداره. اما فلسفه بدون زندگی، يه پاره نخه که هيچی رو به هيچی وصل نميکنه. يعنی خودِ هيچی.

فيلسوف زياده. از اون هم بالاتر، فيلسوفی که فقط فکر ميکنه و فلسفه ميبافه هم زياده. آدمهای تئوريک. آدمهايی که ميشينن يه گوشه و مدام راجع به بقيه، تئوری صادر ميکنن و نظر ميدن. کاش نظر ميدادن، فقط ايراد ميگيرن. اتوکشيده تر : فقط انتقاد ميکنن. از شاه و رئيس جمهور گرفته، تا مورچهه که داره دونه ميبره و انگار نه انگار که تو زندگی من و تو هم تاثيری داشته باشه. انگار هيچوقتِ هيچوقت قاطی زندگی نبوده ن. حتی از دست زدن به زندگی هم ابا دارن، چه برسه به لمسش. هيچ نميدونن ايده آلهاشون به عمل که نزديک ميشه، چقدر گوشه هاش ميپره و ترک ميخوره. چقدر عوض میشه. يا حرف زدن با رفيق جون جونيشون، وقتي هرچی خواست گفت و هرچی خواستی گفتی، چيزی هم از اون رفاقت و محبت بينتون باقی مونده ؟ يا که ...

هيچی. وبلاگتو بنويس.

هیچ نظری موجود نیست: