جمعه، تیر ۰۶، ۱۳۸۲

گلدونه، همون که خیلی ظریف بود و نازک، از طبقه دوم کمد افتاد. تیکه تیکه شد. تقدیرنامه هه ، همون که مال 8 سال پیش بود، بین ته موندهء گلدون و زمین، یه جورِ بلاتکلیفی گیر کرد. هنوز هم. در ِ کمد چند ساعتی هست که باز مونده. حتی حس جمع کردن تیکه های گلدون هم نیست.

یادشون رفته که دیگه خدایی نیست ؟ راهی نیست ؟ یعنی هنوز نمیدونن که همهء خداها رو پاک کردن، جاش پیت حلبی آویزون کردن ؟ نه حتی "خواست"ی که بدون اون زندگی نشه. نه انگیزه ای که از اینجا بلند شدی، بشینی اونور که رو هوا نمونده باشی. نه آیتی، نه غایتی، نه نقشی، نه رخشی، نه رامشی، نه تابشی، نه نوری، نه سروری، نه رنگی، نه جنگی، نه تگرگی ... . هیچ در پیچ. کتاب خفته. گلوی خاموش. خندهء بی لب. تن ِ بی تب.

هیچ نظری موجود نیست: