جمعه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۲

باید استاد و فرود آمد و له شد و مُرد ...

برای اینکه یادت بمونه که دلت نباید به هیچی خوش باشه، حتی یه پر کاه. یه سبوس پوک. باید اونقدر بگذاری و بگذری که دیگه هیچوقت فکر نکنی چیزی داری. چیزی که لحظه ای لذتت رو تأمین کنه. چیزی که ارزن دلخوشکنکی باشه. چیزی که سر سوزنی دغدغه هات رو از یادت ببره. ...

باید عین بادبادکی باشی که نخش یه جایی گیر کرده. که نه تکلیفش معلومه، نه میتونه خودش تکلیفش رو معلوم کنه. همینجوری فقط رو هوا !

...

ارزن ! میفهمی ؟؟؟

... چون دیگه هیچ دری، کوبه نداره ! اونی هم که خیال کردی زدی، نقاره بوده !!!

،
پ.ن. من گاز میگیرم !

هیچ نظری موجود نیست: