و اما سفرنامه :
یک) اول خوبیاش. چیزای خوبش، یه فرودگاه خیلی خیلی بزرگه و هوارتا ماشین خوشگل. فصل به فصل هم به جای لباس، ماشین عوض میکنن این عرب جماعت.
دو) اگه دوبی آمریکای کوچکه، تهران خودِ نیویورکه. حرف هم نباشه. ولی جدا" اگه دوبی نصف جمعیت تهران رو داشت، مردمش همدیگه رو به معنای واقعی میخوردن. ما خیلی متمدن تریم، باور بفرمایید !
بعد از دو) تو همون فرودگاه چنین و چنانش، صف های گرفتن ویزا اینطور تقسیم بندی شده ن: تریبون اطلاعات - آمریکایی ها و اروپایی ها - سایر کشورها - هندی ها و پاکستانی ها - اعراب و افریقایی ها. نژادپرستی از همینجا.
بعد از بعد از دو) خدا پدر اینشتن رو بیامرزه که گفت همه چیز نسبیه، وگرنه ممکن بود دچار تناقض در Culture Shock هم بشم. توریست های روس از اونور همچین احساس تابستونی برشون داشته بود، چپ و راست آفتاب میگرفتن، عربها از اینور همچین خیال کرده بودن زمستونه، با آستین بلند و بعضا" کُت و کاپشن میچرخیدن. بنده خداها بهار ندیدن تاحالا لابد !
زیاد) تو دوبی هم ماشینا از رو آدم رد میشن، صدای نوارشون هفت تا کوچه اونورتر هم میاد، راننده ها با گرفتن یقهء همدیگه قصد آموزش آیین نامهء راهنمایی-رانندگی به هم رو دارن، تاکسی ها واسه اینکه تاکسی متر بیفته، دور شهر میچرخوننت، بعد میذارنت دو کوچه بالاتر، همین راننده ها یا حتی مغازه دارها باقی پول -خرده- رو هم پس نمیدن، ساختمون(هتل)سازها تا وسط خیابون رو با مصالحشون بند میارن، زنها و دخترها امنیت چندانی تو کوچه و خیابون ندارن، بدبخت بیچاره هم زیاد دارن ...
خیلی) عوضش تو دوبی که آب نیست، خاک از هلند وارد میشه، نیروی کار هم از آسیای جنوب شرقی، با خلیج فارس ِ ما! هم یه خور وسط شهرشون درست کرده ن، دوزار نفت بیشتر ندارن و همهء مملکت رو «توریسم» داره میچرخونه، راننده تاکسی ها نصف شهر رو بلد نیستن، چهار ساعت بچرخی یه دونه پلیس پیدا نمیشه ازش یه آدرس بپرسی، از ملت هم بپرسی امکان نداره به جایی که میخوای برسی، هتلدارش یه دونه مرکز خرید بیشتر بلد نیست اونم همونیه که هیچکس ازش چیزی نمیخره چون بیخودی گرونه، جای دیدنی دیگه هم غیر از مرکز خرید و ساحل ِ بی پلاژ در اینجا متصور نیست، برخورد فروشنده ها از بدترین جاهای اینجا هم بدتره، برخورد با ایرانیا که دیگه بماند ! (همهء اینا یعنی اینکه سازمان جهانگردی ما چیکار داره میکنه اونوقت ؟!؟!؟)
بعد از خیلی) قلیون رو بدون چلوکباب میکِشَن، قند که نمیدونن چیه، حداکثر عزت و احترامشون هم چای ِ لیپتون ه !
خیلی زیاد) نوستالژی هم یعنی اینکه صبح تلویزیون رو تو اتاقی از هتلی در دوبی روشن کنی، ببینی نیک و نیکوی بچگیات رو نشون میده، چاردست عزیزت هم داره عربی حرف میزنه ... (کی میگه برنامه کودک ما بَده ؟؟؟!)
بسه دیگه - خودم هم از غرغر خسته شدم) این تاپیک وان ِ رایتینگ انلتیکال! هنوز داره قلقلکم میده. موندم اونجا چطوری تونستم به وسوسه اش غلبه کنم، اون یکی موضوع راحته رو بنویسم ! گرچه اگه یه کم «تاریخ ِ هنر» خونده بودم و چهارتا مثالِ At hand داشتم، امکان نداشت. این بود:
It is the artist not the critic, who makes something long lasting.
و اما آخر) اونقدر همه چی ِ این مملکت مال خودشون نبود، دیدن ِ قوطی های زمزم که تو هواپیما میاوردن، بزرگترین لذتِ کل سفر بود ! چقدر چیزا داریم که حواسمون بهشون نیست ...
روز خوش.
پ.ن. هرچی نوشتم چیزهایی بوده که واقعا" دیدم. بدون کم و زیاد. اگه چیزی کمه، حتما" من ندیدم، اگه زیاد، لابد شما !
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر