پنجشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۱


بعضی آدما خیلی کم اند. خیلی کم. همش تو ذهنمه اون دستیار دکتره، تو فیلم «مرد عوضی» : آدمی که 99% اعضای بدنش پیوندی بود و وصله های ناجور ِ اندام و بدنش، به وضوح قابل تشخیص.

گاهی فکر میکنم واقعا" شترم. غیر از این که صبرم زیاده. آخه شتر دو تا پلک داره. تو صحرا یکیش رو میبنده که گرد و غبار توی چشمش نره، در عین حال پلک دومش بازه که راهش رو ببینه و به مسیرش ادامه بده. من نه فقط تو یه صحرا قرار گرفته م، اطرافم هم طوفان شنه. اینه که مدتهاست، پلکهای اولم رو بسته م.

چیزهایی که بقیه میبینن، به چشمم نمیاد. عین گرد و غبار. بعد آدمایی رو میبینم مثل اون دستیار دکتر. با این تفاوت که اینا 99% ذهن شون پیوندیه، اگه 100% نباشه. آدمای کمی که فقط به کم و زیاد کردن ِ دیگران، آدمای زیاد، زنده ن. به چسبیدن یا برائت جستن از این آدما. آدمایی که همهء حرفهاشون، رد یا تأیید دیگرانه. اگه این «دیگران» رو ازشون بگیری، یه کلمه حرف هم ندارن که بزنن. لال میشن. میمیرن.

...

یه جورایی سخته. این که عین اشعهء X ، توی آدما رو ببینی به جای روشون. کم و زیاد ِ شون خیلی زود برات معلوم شه. بعد از یه مدت واقعا" سخت میشه. اما فکر میکنم بازم دونستنش بهتر از ندونستنه ...

هیچ نظری موجود نیست: