شنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۲

از آدمایی که غرق یه چیز میشن، خوشم نمیاد (این یک تجربهء آماری است! نقطه!)، هرقدر هم که خدای اون چیز باشن. یه ساز، یه فن، یه علم، یه هنر، یه سرگرمی، یه مفهوم، یه منطق، یه احساس، یه رفیق، یه یار، یه دشمن ... . انگار مرکز زندگیشون همین «یکی» باشه، نه بیشتر. که یعنی اگه همین «یکی» رو ازشون بگیری، والسلام! دیگه نه فکر میکنن، نه نگران میشن، نه غصه میخورن، نه خوشحال میشن، ... ، نه نفس میکشن. تموم ِ تموم.

... خودم میدونم. همش ناشی از عقدهء خود-غرق-ندیدگی ه!
شب به خیر!

هیچ نظری موجود نیست: