شنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۴


سال نوی همه اونایی که قبلاً یه وقتِ دیگه سال نو رو جشن میگرفتن، مبارک!



امسال یه جور بدی سوت و کوره! خوبه که نیستین ببینین!!! P-:

جمعه، دی ۰۲، ۱۳۸۴

آخ آدم حرص میخوره وقتی بهش میگن بیا این مودم وایرلِس پرسرعت! پاشو یک پَک هم برای ما داونلود کن، بعد میبینه این مودم وایرلس پرسرعت، همچین اندازه مودم 56K خودش هم به زور جواب میده!! ولی خب خوبیش اینه که مجانیه خط تلفن رو هم مشغول نمیکنه که آدم مجبور باشه بدو بدو کارش رو با اینترنت تموم کنه و بیخیال وبلاگ نوشتن بشه!!

خلاصه که ما خیری از این مودم وایرلس ندیدیم (هنوز!!!) شاعر میفرماید اصلاً نا امید نشوید!! ممکنه در عنفوان 27 سالگی هم رسیدن راکتهای خریداری شده در یک حراج اینترنتی آدم رو به اندازهء سر سوزن شبیه به دوران کودکیش شاد کنه! هوراااااااا! من دیگه راکت دارم!!! اما به هر حال شک دارم که رسیدن به هر چیزی به انتظار(ِ نه چندان تحمل پذیر ِ)ش بیارزه... و هیچ چیز باعث نمیشه که یادم بره ... چو تحته پاره بر موج، رهــا رهــا رهــا، مـــن!

سه‌شنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۴


All my life I've been waiting
For you to bring a fairy tale my way
Been living in a fantasy without meaning
It's not okay I don't feel safe

Left broken empty in despair
Wanna breath can't find air
Thought you were sent from up above
But you and me never had love
So much more I have to say
Help me find a way

And I wonder if you know
How it really feels
To be left outside alone
When it's cold out here
Well maybe you should know
Just how it feels
To be left outside alone
To be left outside alone

All my life I've been waiting
For you to bring a fairytale my way
Been living in a fantasy without meaning
It's not okay I don't feel safe
I need to pray

Why do you play me like a game?
Always someone else to blame
Careless, helpless little man
Someday you might understand
There's not much more to say
But I hope you find a way

Still I wonder if you know
How it really feels
To be left outside alone
When it's cold out here
Well maybe you should know
Just how it feels
To be left outside alone
To be left outside alone

All my life I've been waiting
For you to bring a fairytale my way
Been living in a fantasy without meaning
It's not okay I don't feel safe
I need to pray

And I wonder if you know
How it really feels
To be left outside alone
When it's cold out here
Well maybe you should know
Just how it feels
To be left outside alone
To be left outside alone

All my life I've been waiting
For you to bring a fairytale my way
Been living in a fantasy without meaning
It's not okay I don't feel safe
I need to pray


Left Outside Alone by Anastacia

سه‌شنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۴

پام رو که روی پدال گاز فشار میدم، توجهم جلب میشه به بزرگراه خلوت. ساعت ماشین رو نگاه میکنم.. میرم تو فکر که نکنه امروز تعطیلی ای، چیزیه که این ساعت از روز اینقدر خلوته! بلافاصله مغزم (اگه وجودش متصور باشه) رنگ آسمون روبرو رو که مدتیه خیره ام بهش، برام تفسیر میکنه: دود تا سطح بزرگراه! چیزی که بلافاصله (در نتیجه تلفیق رنگ دودی آسمون و خلوتی زمین) به مغزم خطور میکنه، عبارت «شهر مرده»ست... و خب به سرعت یادم میفته که باید بدونم امروز چند شنبه اس که بدونم ماشین رو باید کجا بذارم... ولی امروز چند شنبه اس؟.. دیروز بود صورتجلسهء جلسات دوهفتگی رو مینوشتم یا پریروز؟!؟.. عجب! پس امروز مقدار معتنابهی پیاده روی دارم... ماشین رو که میذارم پارکینگ و میام بیرون، کلی آدم ماسک زده میبینم. نفس کشیدن اونقدر برام سخت شده که با خودم قرار میذارم که همین امروز فردا، یه ماسکی بخرم... چقدر دلم میخواست از کپسول اکسیژن هلال احمر یه جرعه ای اکسیژن ناب میل کنم!.. سعی میکنم فکر کنم چرا اینقدر خوابم میاد اما از روی ساعت و نوع خوابم به نتیجه ای نمیرسم.. یاد یه چیزایی مثل کند شدن سرعت عمل مغز و پایین اومدن توان فکری، در شرایطی که اکسیژن به مغز کم میرسه، میفتم... تا رسیدن به شرکت دو سه باری به وضوح تنگی نفس رو حس میکنم.. فکر میکنم من که گه گاهی ورزش میکنم، وضعم اینجوری باشه، وای به اونایی که از ورزش بدشون میاد... سعی میکنم به خاطر بسپرم که حتماً برای شب شیر بخرم تا یه کم جلوی مسمومیت تنفسی از این هوا رو بگیرم... تو شرکت هم با اینکه کار به قدر کافی حواسم رو پرت میکنه، کاملاً حس میکنم که کارم کُند شده..

،،،

به جرأت بگم.. اولین باری بود که با تمـــام وجود آرزوی بارون داشتم... یه کم اکسیژن خالص... آدم واقعاً به «روز به روز دریغ از دیروز» ایمان میاره...

دوشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۴


She sits in her corner
Singing herself to sleep
Wrapped in all of the promises
That no one seems to keep
She no longer cries to herself
No tears left to wash away
Just diaries of empty pages
Feelings gone a stray
But she will sing

Til everything burns
While everyone screams
Burning their lies
Burning my dreams
All of this hate
And all of this pain
I'll burn it all down
As my anger reigns
Til everything burns

Ooh, oh

Walking through life unnoticed
Knowing that no one cares
Too consumed in their masquerade
No one sees her there
And still she sings

Til everything burns
While everyone screams
Burning their lies
Burning my dreams
All of this hate
And all of this pain
I'll burn it all down
As my anger reigns

Til everything burns
Everything burns
(Everything burns)
Everything burns
Watching it all fade away
(All fade away)
Everyone screams
Everyone screams
(Watching it all fade away)

Oooh, ooh

(While everyone screams)
Burning down lies
Burning my dreams
(All of this hate)
And all of this pain
I'll burn it all down
As my anger reigns
Til everything burns
(Everything burns)
Watching it all fade away

(Oooh, ooh)

(Everything burns)
Watching it all fade away


Ben Moody F. Anastasia

یکشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۴

از فواید روزنامه خواندن!

«... می گوید شماها که توی این مملکت بزرگ شده اید، نمی فهمید من چه می گويم، چون که توی متن قضیه اید. اما من که آنجا بزرگ شده ام و با فاصله نگاه می کنم، دارم از تعجب شاخ در می آورم. شما قدر این قضیه را نمی دانید، چون که برای شماها معمولی شده و به صورت یک امر بدیهی در آمده. اما به خدا هیچ جای دنیا این طوری نیست. تو هرجای دنیا که باشی، برای اینکه به یک جایی برسی باید یک دوره ای ببینی و یک تجربه هایی بکنی. هر کاری یک مقدماتی لازم دارد. اما اینجا توی این مملکت هر اتفاقی ممکن است بیفتد. مثلاً میبینی یک نفر که تازه شروع کرده است به کار و دو خط شعر بیشتر نگفته است می شود سردبیر یک مجله هنری، یا مثلاً یک نفر که تازه دو سال است که شروع کرده است به داستان نوشتن، ده تا جایزه می برد... و از این یک نفرها زیادند. یک نفر که نه درس تئاتر خوانده است و نه درس سینما، ناگهان بازیگر معروفی می شود و فیلم می سازد و استاد می شودو کلاس می گذارد و عکسش می رود روی جلد مجله ها. از این تصادف ها آن طرف هم اتفاق می افتد. اما هر ده سالی یا بیست سالی یک مرتبه. اما توی این مملکت هفته ای یک نابغه ظهور می کند. توی بیزنس هم میبینی به همین ترتیب. طرف هنوز بیست و دو سه سالش بیشتر نیست، اما مدیر یک شرکت است توی تهران و دو تا شرکت دیگر هم توی دوبی دارد. هیچ جای دنیا، قضیه به این سادگی نیست. تو باید یک مقدماتی را طی کنی، یک دوره ای ببینی، یک درسی بخوانی... یا اینکه لااقل یک تجربه ای داشته باشی، یک عمری تلف کنی، تا به یک مدارجی برسی. من به این دوست از فرنگ برگشته ام گفتم ببین، ما هم درست به همین دلیل این مملکت را دوست داریم{!!!!}. این مملکت مملکت فرصتها{Land of Opportunities ؟!؟!} و اتفاقات است، این مملکت قاعده بردار نیست، این مملکت زنده است و قابل پیش بینی نیست و هیجان دارد{!!!!}. تو اگر دوست نداری، برگرد همان جایی که بودی و سرت را بکوب به دیوار و اگر هم دوست داری، همین جا بمان و شانس خودت را امتحان کن....

روزنامه شرق/ جمعه 27 آبان ماه/ صفحه داستان!!!/ ستون وقایع اتفاقیه (جعفر مدرس صادقی)

پنجشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۴

امشب باز شهاب بارونه... مثل هر سال این موقعها،،، بارش اسدی... حدود 1 ساعت دیگه میشه اوج بارش،،، یادش به خیر هر از گاهی، ساعت 9-10-11 شب، یهو تلفن زنگ میزد... یکی میگفت «شهاب بارونه! حاضر شو بریم فلان جا...» –تازه یادت میفتاد که ای بابا! بارش اسدی یا برساووشیه- داخل شهر با آلودگی نوریش، بیرون شهر با سرما... ولی فقط با هم بودنش مهم بود... فقط «با هم بودن»...

چقدر خوبه که آدم تو دیار غربت، غریب نیافتاده باشه هاا!! واقعاً!!!...

الان فقط دلم میخواد برم زیر پتو... نه فقط الان، خیلی روزها پیش میاد که میبینم این آهنگ داره میکوبه تو ذهنم ...

It’s so very cold outside,
Like the way I’m feeling inside
I’m a big big girl,
in a big big world


(آخرین بازمانده تک شاخ!)

سه‌شنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۴

«من عاشق عشق ملوانان هستم،
می بوسند و دور می شوند.
قول و قرار می گذارند
و هیچگاه باز نمی گردند.»


دُن پابلو!

شنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۴

عکس اینجوری که میبینم، واقعاً حسرت میخورم که چرا عکاسی بلد نیستم...
روحم مسموم شده! اینو آقای سروش بهم گفت. یعنی وقتی فهمید بعد یه قرن و خرده ای زندگی بی مسمومیت، یهو ظرف 20 روز، دوبار مسمویتِ به جدیتِ سِرُم و بند و بساط، سَرَم اومده، اینو گفت. نگاه که کردم، دیدم راست میگه... نمیدونم مسمومیت روح رو چطوری تشریح کنم، ولی ... زیاد هم مهم نیست،، چون مثل مسمومیت جسم نیست که درمون داشته باشه!
.
.
.

شنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۴

Mona Lisa Smile بدجوری به دلم نشست. یعنی خیلی بهتر از انتظاری بود که داشتم. یه فیلم امریکایی، اونم با یه کارگردان که تا به حال اسمش رو هم نشنیدم، اونم با سوژه ای که سراغ داشتم، تازه با بازی گیشه-تضمین-کن سرکار خانوم جولیا رابرتز!!! ولی خیلی بهتر از پیشداوری ای بود که میشد از روی اینها کرد...

چند روز پیش داشتم فکر میکردم «ده» کیارستمی رو میخوام به چه کسایی توصیه(!) کنم... خب حتی محض نمونه یه آقا هم تو اون لیست فرضی پیدا نمیشد. اون موقع بود که فهمیدم یه فیلم فمینیستی خوب دیدم. در مورد Mona Lisa Smile هم الان همین فکر رو میکنم. یعنی یه فیلم فمینیستی که مثلاً مثل «مالنا» حال آدم رو به هم نمیزد از بس که فمینیسمش مردونه بود!!! خب حالا شاید یه کم بچرخم، از اینور هم به «مالنا» نگاه کنم بلکه... همممم.. خب «مالنا» مال زمان جنگ بود.. اوکی! «مالنا» مال ایتالیا بود.. خب! «مالنا» رو جناب تورناتوره ساخته بود که دوست داره فیلمهاش رو عین کتابی که خوندنش تموم شده ببنده، بذاره تو قفسه، کلی هم گرد و خاک برای روشون تهیه ببینه قبل از اینکه تماشاچی هاش یه وقت خدای ناکرده فکر دیگه ای بخواد به سرشون بزنه... هوم! حالا بهتر شد. حداقل میشه «پذیرش» یه کسی یا یه چیزی که دیگه نمیخوای دوباره ببینیش... خیلی لازمه! حداقل تمرینش!!!

البته سینما دوستان عزیز مستحضر هستن که اینا همش در مورد «ایده» ها بود، نه خدا به دور یه وقت هنر و صنعت سینما... ما دیگه پاشیم جمع و جور کنیم بریم سر کار! روز خوش... در واقع شب و روز خوش!!!

دوشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۴


«زندگی زیباست و زندگی کردن لذت بخش،
زیرا انسان یکبار و برای همیشه میمیرد.»

- مولیر

اینو دیشب یادش افتاده بودم. امروز صبح که داشتم مینوشتم بزنم حاشیه مونیتورم تو شرکت (بالاخره باید هرچیزی رو یه جوری قابل تحمل کرد دیگه...)، یهو دیدم تو headphone هم Ace of Base داره It's a beautiful life میخونه! تقارن ها بامزه اند...

شنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۴

«دَه» کیارستمی خوب بود. خب شاید فقط چون ده سال دیگه خودم بود... اگه تبعیدم به همین منوال تو این سرزمین ادامه داشته باشه.

ولی «لولیتا»ی کوبریک فوق العاده بود، چون فیلمنامه اش رو خود حضرت ناباکوف نوشته بود! لحظه های ظریف طنز که تو نسخه آدرین لین، با بی سلیقگی تمام حذف شده بودن، واقعاً بی نظیر بودن. نمیدونم چرا آدرین لین اصرار داشته این اثر جاودانه رو انقدر خراب کنه... آخه فیلمساز را هم سلیقه ای باید بالاخره! مگه نه؟!؟...

بقیه ش باشه برای بعد،، دیگه حوصله هه نمیکشه...

دوشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۴

...

ولی نشد
که روبروی وضوح کبوتران بنشیند

و رفت تا لب هیچ
و پشت حوصله نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد
که ما میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب
چقدر تنها ماندیم.

«دوست»
سهراب

سه‌شنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۴


esta la vida mi amigo... esta la vida...

دوشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۴

هرچی میخواستم بگم که یادم رفت که!
لال از دنیا نرم؟!؟...

دوشنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۴

خدا نکنه آدم بخواد به چیزی فکر نکنه... یا .. به یه چیز، یه مساله خاص اصلا فکر نکنه.. اونوقت از شهرام ناظری گرفته تا Aqua* فریادش میزنن!!!... «چه سخت است دم فروبستن هنگام فغان» هی هی هی... کجایی مهسا....

،،،
* دام دا دی دادام، دام دا دی دادام...

یکشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۴


سعدی به روزگاران، مِهری نشسته در دل
بيـرون نمی توان کرد، الا به روزگاران

یکشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۴

یکی اینکه دوره انیمیشن سینما فرهنگ رو از دست ندید. ما که خیلی با "سه قلوهای بلویل" حال کردیم، گرچه این فرانسویهای نژادپرست هرچی از دهنشون در میومد، بار امریکایی ها کرده بودن تو فیلم (انیمیشن!) ولی خب امریکایی ها هم کم حقشون نیست! اما این عنصر "فانتزیت!" هم خوب جا شده بود توش هااا! ها!

بعدشم... از Billy Elliot خوشمان آمد! اگه تصادفاً دستتون رسید، بدانید و آگاه باشید که به دیدنش میارزه!!! اگرچه بعضی ها ممکنه در برابر لهجه British موضعگیری منفی داشته باشن، اما باور بفرمایید از لهجهء "دره پیت" تو Snatch بدتر نیست!

Snatch رو گفته بودم فیلم خوبیه؟! عیبی نداره، دوباره هم میگم! اصولاً خیلی خیلی کم پیدا میشه فیلم گانگستری-کمدی به این قوت! ولی وقتی پیدا میشه، نباید که از دست داد، که، پس، چون، زیرا، از، در، برای، حتی... !!!

دیگه... دیگه هم آهان! سینما پردیزو رو هم بالاخره دیدم. و بالاخره هم کشف فرمودم که اصولاً اشکال از جناب تورناتوره و مالنا-ش نبوده! کلاً و اصولاً من با سناریو پردازی ایشون(اگه بشه همچین چیزی گفت! چون شخصیت پردازی کار کارگردان نیست و کار سناریسته!) مشکل دارم. انگار که جناب تورناتوره خیالشون راحت نمیشه اگه کتاب ِ فیلمشون رو خودشون نبندن، یه من خاک هم روش نکشن و تو کتابخونه نذارن!! اِ ! جیزززه!!! ایراد اصلی ای هم که به این شخصیت پردازی وارده به نظر من، اینه که اصلاً شخصیت پردازی ای وجود نداره! و آقای جوزپه خان(!)، یه سری تیپ واسه خودش ردیف کرده، اما مثل شخصیت باهاشون برخورد میکنه و سرنوشت محتوم براشون رقم میزنه...

... زیاده جسارت است.
خوش باشید!

یکشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۴

هنوز هم نمیفهمم یه آدم چرا باید خودکشی کنه؟ چرا باید خودکشی رو «انتخاب» کنه یا «مجبور» به خودکشی بشه...

اصولاً یه بخش از ذهنیات من، از نوع ذهنیات "دگماتیستی"ه که در اثر اونها آدم فکر میکنه "برای آدم، برای انسان، یه «ذات»ی متصوره که پاک و سفیده. این محیط و تربیت و اجتماعه که اونها رو دچار مشکلات روحی-روانی میکنه و «طبیعت» و «ذات» همه آدمها به «ادامه زندگی» تمایل داره و نه «مرگ»".

و در نتیجه من نمی فهمم چرا نباید برای آدمی که خودکشی کرده، اونقدرها ناراحت بود! که یعنی خودش میخواسته؟!؟.. یعنی اگه اون آدم حداقل تو وضعیت من بود، باز هم اینو میخواست؟!!.. یا آگه کسی -دوست هم نه! یه غریبه!- اومد و گفت من دارم میرم خودم رو بکشم، باید بهش گفت چون خودت میخوای، من مانعت نمیشم؟!!..

چقدر فیلم «علی مصفا» خوب بود که دختره که میخواست خودش رو بکشه، تاس میریخت، شماره میگرفت و یه پیغام برای آدمی که نمیشناخت میگذاشت...

کاش الهام هم اون فیلم رو دیده بود...

چهارشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۴

- یه دوست بعد از چهار سال برگشته، هیچ جوری هم نمیشه از خیر دیدنش گذشت!
- دو تا دوست به زودی با هم ازدواج میکنن
- دو تا دوست break up فرمودن
- یه دوست ... فوت کرده....

واقعاً این همه خبر شوک برانگیز طی یه ساعت زیاد نیست؟!؟

،،،

من اون دوستی رو که فوت کرده از نزدیک نمیشناختم،
در واقع دوستِ دوستام بود،
دوست یکی از دوستای دبیرستانم هم بود،
شاید تعداد دفعاتی که دیده بودمش،

سه‌شنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۴

و امااااا انتخابات!!!

- تحلیل انتخاباتی:
من که دوتا رای دادم، شما رو نمیدونم!!!

- تحلیل ریاضیاتی:
صبح روز شنبه، مجموع درصد آرای هفت کاندیدا میشد 101%. اگه 5-6% رای باطله رو هم اضافه کنیم .م.م.. اااااااا... چقـــــــــــدر مردم رای دادن!!!!

- تحلیل شیمیایی:
تا ساعت 3 بامداد شنبه، آرای یکی از کاندیداها، اکثریت رو داشته که ظرف 2 ساعت، به رتبهء پنجم سقوط کرده و دیگه هرگز از رتبهء 4 بالاتر نیومده. نتیجه میگیریم "رأی" هم قابلیت ته نشینی دارد!

- تحلیل فیلمی:
اون هفته، "هفت سامورایی"، این هفته، "شاهزاده و گدا". این وسط هم که یه "رمبو" داشتیم، تکمیل!

- تحلیل روانشناختی:
من نمیدونم این مردم مرض دارن (بخوانید: مازوخیسم حاد!) میرن به یه کسایی رای میدن که موقع اعلام ننیجه، همهء مملکت «تو لب» و «پکر» باشن؟!؟!.. عجبا!!

- تحلیل فلسفی:
"به هر چیز ِ افراط-وار! «خوب» شک بفرمایید." (hint!: کنایه از رعایت انصاف صدا و سیما!)

- تحلیل اقتصادی:
بابا WTO !!!!

- تحلیل عشقی:
یعنی چی که همه جا اول "عشق" باید بره کنار؟؟ تو انتخابات هم اول «دولت عشق» باید کناره گیری کنه؟!؟

- تحلیل اجتماعی:
کی تا حالا دیده بودین سیمای فخیمه، شب شهادت حضرت فاطمه، انواع و اقسام آعنگهای لس آنجلسی و "ای یار مبارکباد" و اینا پخش کنه؟؟؟ باز بگین انتخابات بده!!!

- تحلیل سینمایی:
بازی گردانیش حرف نداشت، فقط منشی صحنه زیادی سوتی داده بود!

- تحلیل ادبیاتی:
به جای واژه مهجور و مجعول "انتسابات"، از این پس بگوییم: "انتخابات"!

و ...

شنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۴



SHAME ON WHO???



"WAG THE DOG..."




پ.ن. واقعاً حیف نیست که ما هنوز از سگه باهوشتر نشدیم؟!؟!..

یکشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۴

دریغ از حتی یک Personal Mail ...

،

پ.ن. دلم برای اینجا شدیداً و اکیداً و تاکیداً تنگ شده!! برمیگردم...

شنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۴

در روانشناسی بین فردی، وقتی کسی صفتی رو که بیشتر به خودش میاد، در مورد کس دیگری -و معمولاً به شکل خصمانه- به کار میبره، به این کارش میگن فرافکنی (Projection). به نظر شما در مورد بین ملیتی-ش (یه همچین چیزی) چی میشه گفت؟؟؟

چهارشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۳

اینجوریه؟!؟ یعنی ما از اول، روز عشق -اونم از نوع ایرانیش!- به دنیا اومده بودیم و خودمون خبر نداشتیم؟!؟.... شانس آوردیم! وگرنــه چی میشد!!!!!...

جمعه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۳

به شدت دلم هوس یه کارگاه مکانیک عمومی کرده. اون ضربه های آروم و منظم چکش و اون فشارهای تنظیم شده روی سوهان... حتی سایش موقر سمباده روی فلز...

میدونی بعدش چه آآآآرامـــــــــش اعصابی بود؟!؟ که حتی خیلی خیلی قبل از اون وانفسا -از بعد از دوران بیهوشی مطلق- هیچوقت نبوده بود...

اصلش اینکه .. خوشحالم که با این باید صبح 6 پامیشدم و تا هنوز هم نمیتونستم بخوابم، ترجیح دادم تا 2-3 صبح بیدار بمونم و «رستگاری از شاوشنک» رو ببینم.

،،،

اینا به کنار! یک- اینکه یه فیلمساز قائدتاً باید تو کارش پیشرفت کنه یا پسرفت؟ یا اینکه به همون سادگی که از آبی حضرت «کیشلوفسکی» بیشتر از قرمزش خوشم اومد، از این یکی فیلمه هم بیشتر از اون The Green Mile خوشم اومد؟! یا اینکه واقعاً معنی ای که تو این یکی تزریق شده بود، چیز دیگه ای بود؟!؟ (تروخدا Green Mile یه خورده زیادی آبکی نبود، با وجود کششی که داشت؟!؟)

دو- من از این استفن کینگ هیچ خوشم نمیومد (هنوز نیز هم!!!). راستش یکی دوتا فیلم هم که بر پایه قصه هاش بود، تا اومد شروع بشه، حوصله م رو سر برد: لوس ِ بیمزه! ولی کم نیست که درخشش و رستگاری از شاوشنک و مسیر سبز، بر اساس داستانهای ایشون نوشته شده! از این به بعد شاید دیگه بهش نگم لوس بیمزه...

سه- یه چیز عجیبتری که هست اینه که من نمیدونم 3 بار یا 4 بار این Fight Club رو دیدم -آخه تا همین اواخر هی موفق نمیشدم ببینمش اصلاً- ولی هربار بعد دیدنش -یه چند روز بعد- این احساس بهم دست داده که اون چیزی رو که باید ازش نگرفتم (این "باید" مال خودمه، هیچکس هم واسه من تعیین نمیکنه که از چه فیلم و کتابی، «چی» بگیرم. نقطه!) و لازمه که بازهم دوباره ببینمش! کسی میدونه چرا؟!؟..

چهارشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۳

زندگی تنهایی است
آب را باید جست

سنگها بیدادند
صخره ها، قاطع راه
آب را باید جست
- تنها
پویا
بی فردا-

دیرگاه است
تشنگی خو شده است
آب را باید جست؟

سنگها منتظرند
صخره ها، سنگها...

20/11/1383
یازده و اندی شب - با برف

پنجشنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۳

یادم نیست باز هی راجع به چی میخواستم بنویسم و نمیشد، اما دیروز تا حالا که وبلاگ چندتا از بچه ها رو خوندم و دیدم که همه از خواب نوشتن، هوس کردم از خواب بگم!

یکی از چیزهایی که دیگه همه راجعه به خواب میدونن، خواب سنگین و سبک یا به اصطلاح REM/NREM ه. که دوره خواب سنگین طولانیتره و حدود یک ساعت و نیمه و خواب سبک حدود 10-12 دقیقه که یعنی خیلی کوتاهتر از خواب سنگین میشه (خواب سبک همون REM=Rapid Eye Movement ه که تو این دوره حرکات چشمها زیر پلک به وضوح قابل مشاهد است). هر دوی این دوره ها در همهء آدمها، موقع خواب وجود دارن و دلیل اینکه خیلی از آدمها فکر میکنن خواب نمیبینن، اینه که در دورهء خواب سنگین از خواب بیدار میشن و خواب چیزی نیست که بعد از خواب سنگین هم یاد آدم بمونه. اونهایی هم که فکر میکنن دیشب فلان خواب رو دیدن، در واقع همین خواب آخری که در طولش بیدار شدن رو به خاطر دارن. (یعنی برای اینکه تمام خوابهای شب تا صبحتون یادتون بمونه، باید حدوداً هر 1:30 یکبار در طول شب بیدار شین!!!)

بگذریم! اینا که توضیح واضحات بود. چیزی که حضرت فروید در مورد خواب میگه اینه که موقع خواب دیدن، ذهنیات انباشته شده در ناخودآگاه (Conscience) به نیمه-خودآگاه (SubConscience) میان (مثل اتفاقی که هنگام تداعی میفته) و آدم زمان خواب دیدن، چیزهایی رو که در ناخودآگاهش انباشته شده، میبینه. چیزهایی که به نظر موسیو فروید در ناخودآگاه آدم ثبت و ضبط میشن، همهء امیال و واپس-خورده های زندگی آدم هستن که از دوران بچگی اونجا میمونن و تلنبار میشن. بنابراین خواب به نظر جناب فروید، ذهنیات واپس-خورده و سرکوب شدهء آدمن که به انحاء مختلف تغییر شکل پیدا کردن + اتفاقات ساده ای که طی روز برای آدم میفتن و ترکیب اینهاست که فهم خواب رو مشکل میکنه و خواب به نظر پیچیده میاد.

از این طرف، حضرت یونگ در نظریه تعریف ناخودآگاه با استادش فروید اختلاف نظر داره و میگه فقط بخشی از ناخودآگاه، شامل امیال واپس-خورده و سرکوب شدهء آدمه و ناخودآگاه خیلی وسیعتر از فقط این یه بخشه. یعنی مثلاً جناب یونگ منشاء خلاقیتهای هنری و علمی آدم رو هم در ناخودآگاه میدونه. علاوه بر این، نظر جالب انگیز دیگه ای که سینیور یونگ داره اینه که ما فقط جسممون رو از اجدادمون به ارث نمیبریم، بلکه بخشی از افکار و ذهنیات اجدادمون رو هم به ارث میبریم که اونها هم در ناخودآگاهمون قرار میگیره و در شرایطی که تداعی رخ میده، میبینیم چه افکار و ذهنیات عجیب غریبی وارد (نیمه خودآگاه و بعد) خودآگاهمون میشه (که البته تازه اینجاست که ما از وجودشون اطلاع حاصل میکنیم!) پس تا همینجا دو پله از ناخودآگاه اعلیحضرت فروید جلوتریم! یه پلهء دیگه هم اینجا که اتفاقات فیزیکی ای که موقع خواب در اطرافمون میفته، به طور نامستقیم Sence میشه و خودبه خود وارد ناخودآگاه میشه.

اما همهء این توضیحات برای اینکه معلوم شه منشاء خوابهای آدم چه چیزهایی میتونه باشه. یه سری امیال و آرزوهای سرکوب شده یا ارضا نشده (این شامل همهء احساسات آدم میتونه باشه، چه ترس و غم، چه آرزو و هوس، چه حسرت و حسادت و الخ!)، یه سری حل مسائلی که یه زمانی ذهنمون رو مشغول کرده بوده و اون موقع جوابی براشون پیدا نکرده بودیم، یه سری خلاقیتهای هنوز نشکفته!مون (چه علمی، چه هنری، چه فلسفی، چه هرچی!)، یه سری افکار و ذهنیات به ارث رسیده از پدر و مادر و پدربزرگها و مادربزرگها و جدها و ... تا خود حضرت آدم! یه سری اتفاقاتی که در طول روز برامون افتاده و یه سری هم اتفاقات فیزیکی ای که همون موقع داره واقع میشه.

خلاصه که از منشاء گذشته، من این بخش قضیه رو تو توضیحات یونگ خیلی دوست داشتم که میگفت ناخودآگاه آدم این چیزهایی رو که گفته شد، خیلی هم بی حساب کتاب سرهم نمیکنه که تحویل آدم بده. اصل قضیه اینه که خواب، یه «مکانیسم جبرانی»ه. یعنی خواب میاد یه پروسس هایی روی ناخودآگاه آدم که شامل همه اون چیزای بالایی باشه، انجام میده که بار ذهنی آدم رو سبک کنه تا آدم بتونه با خواب انرژی کسب کنه و ادامهء حیات بده و البته خیلی وقتها این کار رو به صورت سمبولیک انجام میده. یعنی مثلاً اگه اتفاق ناخوشایندی در طول روز برای آدم افتاده، ممکنه در اثر تداعی چیزهایی رو از ناخودآگاه آدم، به نیمه خودآگاهش بیاره و پشت هم ردیف کنه (که ممکنه از کهن الگوها(archetypes)ی حضرت آدم گرفته تا یه خط مطلبی که هفته پیش تو یه روزنامه خونده و اتفاقی که طی روز افتاده، هرچیزی باشه.) و خودبه خود منجر به ثبت اثری خوشایند از اون اتفاق در ذهن آدم (ناخودآگاه) بشه و آدم چندوقت بعد که به خاطرهء اون روز مراجعه کنه، ببینه هیچ احساس بدی راجع بهش نداره! (کم اتفاق میفته؟ نه والا!!!)

قشنگیش اینجاست که آدم تازه میفهمه این شوخیهایی که طی روز میکنه که اگه همین الان فلان کار رو نکنم، برام عقده میشه و این حرفها، چقدر میتونه جدی باشه! هیچ فکر کردین که آدمی که چند روز نخوابیده، در حالیکه مرتب انواع و اقسام ویتامین و دوپینگها رو دریافت کرده، چرا میتونه تا این حد(ی که دارین میبینینش!) کج خلق باشه؟!؟ و چرا این همه روی برآورده شدن نیازهای معقول بچه ها تاکید میشه (چون هنوز مکانیسم جبرانیشون کامل شکل نگرفته و این چیزها واقعاً میتونه تبدیل به عقده بشه).

قشنگترش اینکه با این یه ذره چیز میز، آدم قشنگ میتونه بیشتر خوابهای خودش رو (و حتی بعضی آدمهای دور بر خودش رو که نسبتاً میشناسه) تفسیر و تعبیر کنه. من که تازه اینا رو خونده بودم، نصفه شبا زندگی نداشتم دیگه! هی از خواب میپریدم که خب، حالا اینی که الان دیدم، یعنی چی و برای چی بوده و ... . خلاصه خواب به من خیلی خیلی کمک کرد که خودم رو بیشتر بشناسم.

هوه! یادش به خیر، چه کتابایی میخوندم (اصلاً کتاب میخوندم!!!). سال به سال دریغ از پارسال و این حرفا. شب عالی به خیر!