رفته بودم کوله بخرم. یکی کوچیکتر که نتونم زیادی سنگینش کنم و یه بهونه از بهونههای بیروننزدن رو کمتر کرده باشم. چشمم به بسته اریگامی افتاد و دیگه چیزی نفهمیدم. بعد که اومدم خونه، بازش کردم، دیدم تقویم اریگامیه و به ازای هر روز از سال جدید یه کار یاد داده که باهاش بسازیم. پس هنوز باید کاغذش رو هم بخرم...
پرت شدم، رفتم به دوران ماقبل هجرت. به هر سال شب عید که تو اتاقتکونیم غرق میشدم و آخرش به یه نموره خلاقیت و یه کاردستی ختم میشد. به چندتا تابلوی کلاژ و فرش(!)ی که با کراواتهای درشرفدورانداختن بابا برای اتاقم درست کرده بودم و چندسالی کف اتاقم رو رنگ وارنگ کرده بود، یا چیزهای دیگه. دیدم خب از وقتی اینجام، عملا هیچ کار مفیدی با دستام نکردم -خب، دستکم غیر از سرهم کردن اسباب وسایل خونهم. نه، رژه رو کیبرد برای دستای من ارضاکننده نیست. دستای من چالش ظرافت لازم دارن، چالش ساختن و روبان فر دادن (ای خاله، کجایی که با همین اصطلاحی که برام ساختی، کلا تعریفم کردی...) که من نبتوانم همینجوری دست روی دست بگذارم... و چنینه که از دیروز که رنگ خریدم برای رنگ کردن میز آشپزخونهم، باز دستام خوشحالن...
،
پ.ن. ... و دستم بوی دستنبوی دست او گرفت.
پرت شدم، رفتم به دوران ماقبل هجرت. به هر سال شب عید که تو اتاقتکونیم غرق میشدم و آخرش به یه نموره خلاقیت و یه کاردستی ختم میشد. به چندتا تابلوی کلاژ و فرش(!)ی که با کراواتهای درشرفدورانداختن بابا برای اتاقم درست کرده بودم و چندسالی کف اتاقم رو رنگ وارنگ کرده بود، یا چیزهای دیگه. دیدم خب از وقتی اینجام، عملا هیچ کار مفیدی با دستام نکردم -خب، دستکم غیر از سرهم کردن اسباب وسایل خونهم. نه، رژه رو کیبرد برای دستای من ارضاکننده نیست. دستای من چالش ظرافت لازم دارن، چالش ساختن و روبان فر دادن (ای خاله، کجایی که با همین اصطلاحی که برام ساختی، کلا تعریفم کردی...) که من نبتوانم همینجوری دست روی دست بگذارم... و چنینه که از دیروز که رنگ خریدم برای رنگ کردن میز آشپزخونهم، باز دستام خوشحالن...
،
پ.ن. ... و دستم بوی دستنبوی دست او گرفت.