جمعه، دی ۰۲، ۱۳۹۰

قربان آن دستی که دستنبو به دستش بود و دستنبو به دستم داد و ...


رفته بودم کوله بخرم. یکی کوچیک‌تر که نتونم زیادی سنگینش کنم و یه بهونه از بهونه‌های بیرون‌نزدن رو کمتر کرده باشم. چشمم به بسته اریگامی افتاد و دیگه چیزی نفهمیدم. بعد که اومدم خونه، بازش کردم، دیدم تقویم اریگامی‌ه و به ازای هر روز از سال جدید یه کار یاد داده که باهاش بسازیم. پس هنوز باید کاغذش رو هم بخرم...

پرت شدم، رفتم به دوران ماقبل هجرت. به هر سال شب عید که تو اتاق‌تکونی‌م غرق می‌شدم و آخرش به یه نموره خلاقیت و یه کاردستی ختم می‌شد. به چندتا تابلوی کلاژ و فرش(!)ی که با کراوات‌های درشرف‌دورانداختن بابا برای اتاقم درست کرده بودم و چندسالی کف اتاقم رو رنگ‌ وارنگ کرده بود، یا چیزهای دیگه. دیدم خب از وقتی اینجام، عملا هیچ کار مفیدی با دستام نکردم -خب، دست‌کم غیر از سرهم کردن اسباب وسایل خونه‌م. نه، رژه رو کیبرد برای دستای من ارضاکننده نیست. دستای من چالش ظرافت لازم دارن، چالش ساختن و روبان فر دادن (ای خاله، کجایی که با همین اصطلاحی که برام ساختی، کلا تعریفم کردی...) که من نبتوانم همین‌جوری دست روی دست بگذارم... و چنین‌ه که از دیروز که رنگ خریدم برای رنگ کردن میز آشپزخونه‌م، باز دستام خوشحالن...

،
پ.ن. ... و دستم بوی دستنبوی دست او گرفت.

جمعه، آذر ۲۵، ۱۳۹۰

Faaaaaar away, loooooong ago*


تازگی کشف کرده‌م وقتی می‌گم "خونه‌مون" یعنی خونه بابا اینا و وقتی می‌گم "خونه‌م" یعنی اقامتگاه فعلی‌م. به عبارت دیگه یه واو و نون ساده، یعنی دو قاره فاصله. مهم‌ش این‌ه که انگار دارم کم کم اینجا رو هم به رسمیت می‌شناسم. 

القصه، دیروز پریروزا یهو به‌شدت دلم مبل دونفره تو هال خونه‌مون رو می‌خواست. نه فقط اینکه تخت پادشاهی‌م بود، بلکه یه‌جور پناه امن به‌شمار می‌رفت در نوع خودش. چیدمان‌ش به تلویزیون عمود بود. یعنی اگه صاف روش می‌نشستی، باید گردنت رو کج می‌کردی تا تلویزیون ببینی. برای همین هم یله‌شدن روش وقتی کمبود مبل به‌نسبت نفرات نبود، توجیه کافی داشت. خلاصه، انگار روزگار سختی رو روش ولو شدده بودم و کانال‌های ماهواره رو بالاپایین کرده بودم تا چیزی پیدا کنم که از حال و هوای اون لحظاتم بیرون ببردم. و برده بود هم. اصلا همین شد که یادش افتادم. داشتم فکر می‌کردم چقدر دلم یک فیلم خُنُکِ ازپیش‌برنامه‌ریز‌ی‌نشده‌برای‌دیدن می‌خواد. مثل اون موقع‌ها که یه همچین جورایی مورد خیانت واقع شده بودم باز از طرف رئیس معظم  -بله، یه وقتایی موردخیانت‌واقع‌شدن در آدم نهادینه‌شده‌س، کاری‌ش نمی‌شه کرد- و به جز بعضی روزهای بدوبدوهای جانبی، از سر صبح، روی همین مبل می‌نشست-لمید-م پای Channel2 و هرچه‌پیش‌‌آمدخوش‌آمد ش. البته ساعت‌های دیگه کانال‌های دیگه‌ای برای خودشون داشتن. به‌هرحال. یه وقتایی خوب غافلگیرم می‌کرد. دلم از همون غافلگیر‌ی‌ها می‌خواست و یاد بستر غافلگیری افتاده بودم که چه همه‌کار باهاش -روش؟ توش؟- می‌کردم... کار از خوردن و خوابیدن و کتاب‌خوندن در مواقعی که تلویزیون‌دیدن‌نداشت گذشته بود. یادمه بلوز فیروزه‌ایه مامان رو هم رو همین مبل بافتم براش. که کلا در عجب بود که "والا ندیده بودیم کسی خوابیده بافتنی ببافه!". می‌خوام بگم در این حد از نزدیکی و احساس خودمونی‌بودن و نداری با این موجود بودم. من‌ی که با اشیای اطرافم هم زیرپوستی ارتباط عاطفی برقرار می‌کنم...

حالا چی؟ حالا هیچی. بالاخره یه‌چیایی پیدا می‌شه که باهاشون زمستون رو سر کنم. غم نداره...

،
* اینجا (+)

جمعه، آذر ۱۸، ۱۳۹۰

تا ز خرد در نرسد راز نو



بعضی چیزها را به هیچ زبانی نمی‌شود توضیح داد. بعضی شرایط را، بعضی موقعیت‌ها، غم‌ها، نگرانی‌ها، ... . فایده‌ای ندارد بگویم الان و این مدت در چه وضعیتی بوده‌ام و چه کشیده‌ام و چه بر سرم رفته. همان‌طور که بی‌فایده است منظره بالا را برای کسی توصیف کنم. این افق روشن سورئال را. عکس خیلی بهتر از من این کار را می‌کند و من -دست‌به‌سینه- هنرنمایی‌ش را تحسین می‌کنم. می‌دانم که همین را هم اگر خودم شکار نکرده بودم، هزار شک به‌ش می‌بستم. اصراری هم ندارم که شما باور کنید این لحظه از قاب طبیعت همین یکی دو هفته پیش عینا پیش چشم من آمده. یکی از همان روزهایی که در پایانِ همه تاب‌وتوان‌هایم به پایان خودم فکر می‌کردم. این لحظه آمد و در عین ناباوری شد نماد امیدم. شد امید بازیافته به‌جای همه همه چیزهای ازدست‌رفته. با این‌که در خاطرم ثبت شده، بازهم نیاز دارم برگردم و نگاه‌ش کنم تا بتوانم باز ادامه دهم. سینه‌خیز/پاروزنان/باچنگ‌و دندان/نماد جان کندن چیست؟ همان.

چهارشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۹۰

Are you still waiting?


یک زمانی، خبطی کردیم، اجازه تراوش به مغز نداشته‌مون دادیم، در جواب ترجمان رفیقمون از جناب عمو کوهن (+). 

دل خجسته‌ای داری والا!‏

جمعه، آذر ۱۱، ۱۳۹۰

این روزها همه خیانت می‌کنند، شما چطور؟!


کتاب «شوخی» میلان کوندرا، برخلاف اسمش، حول محور نه‌چندان طنزآمیز خیانت می‌گردد. ماجرا از این قرار است که در دوران فراگیری کمونیسم توتالیتر در چکسلواکی سابق، محاکمه‌ای علیه یکی از دانشجویان برگزار می‌شود و تمامی دوستان حاضر در دادگاه، دست‌شان را به نشانه تایید خیانت دانشجوی متهم -دوست و رفیق‌شان- بالا می‌برند. این چکیده هولناک، از سوی کوندرا و شخصیت‌ش درنهایت به یک شوخی تلخ تعبیر می‌شود. 

،
کمی هم از کوچک شدن روحم بگویم. از این‌که این روزها ساعتی که به اشتباه سر وقت معین زنگ نمی‌زند، تلفنی که زنگ‌نخورده پیغام ازدست‌رفتن-تماس می‌دهد، بالکن مجاوری که سهوا -یا بر اساس اعتماد در فرهنگ منطقه- دید به خانه همسایه را سهولت داده و از بد روزگار نصیب همسایه چشم‌ناپاک شده، بی‌خوابی از زور خستگی در شبی که روز مهمی در پیش داری، کپی‌کاری پنج هم‌گروهی که تجمیع کارشان را تقبل کرده‌ای، سربزنگاه باگ‌های بی‌پایان نرم‌افزارهای مقبول محبوب، و از این دست، همه و همه از چشم این حقیر سراپاتقصیر به خیانت تعبیر شده و درجا مهر ابطال اعتماد ابدی خورده‌اند.

،
دوست؟! قدیم‌ش یا جدیدش؟!؟

،
 در ابعاد بزرگ‌تر؟! یک‌شبه‌جمع‌شدن همین گودر خودمان.

،
باز هم بزرگ‌تر؟! خرداد ... گفتن دارد؟! نه به گمانم! 

،
در کل؟ در کل، همه دنیا با من شوخی دارند،،، مدتی‌ست.

 ،
من؟! بله خب، اعتراف می‌کنم که یکی دو هفته‌ای‌ بیشتر نیست که در عین ناباوری -ر.ک. به همین پست پیشین- به‌طور کاملا ذهنی خودم را تماشا می‌کردم که چطور بین دو دلداده، به جای سرگردانی، آنا هردو را انتخاب کردم، دور از چشم یکدیگر. همان لحظه بود که از موضع خشم‌مطلق‌م نسبت به پدیده چندهمسری پایین آمدم. به همین صداقت. به همین خیانت‌به‌باورهای‌عمری.

 ،
 ... بیش از این هم نوشتن ندارد. اصلا چیزی وجود ندارد دیگر.

شنبه، آبان ۱۴، ۱۳۹۰

ای یار برگزیده*


از وقتی به یاد دارم، آدم حسودی نبودم. آن‌قدر که شعور رقابت هم هیچ‌گاه نداشتم. یا به معنای واقعی سر بودم، یا کلا پا پس می‌کشیدم. بنابراین، اول‌شدن‌هایم هم -همان تعداد اندک- از سر رقابت/حسادت نبوده.

یک زمانی، همان سال‌ها، حرف "خیانت" شده بود. هرکسی موافقت یا مخالفت خودش را نسبت به امر خیانت در رابطه بیان می‌کرد. من مخالف بودم، ناپذیرنده، نابخشنده. م کنارم، مسخره کرد که با لباس سفید، با کفن سفید؟ گفتم نه! رابطه، اگر یک روز، یک هفته، یا ده سال، فقط با من! هر وقت رفت طرف کس دیگر، خداحافظ. از حرصش کم شد، اما گمانم قانع نشد.

سال‌ها به این موضوع فکر کردم که منی که حسادت نداشتم/ندارم چرا نسبت به این موضوع این‌همه سرسخت‌م؟ پریشب‌ها از اتوبوس پیاده شده بودم، در راه خانه. شکارچی را در آسمان برانداز می‌کردم و راه کوتاه. دیدم که در گفتگوهای درونی خودم، به‌ش -ناکرده گنه- می‌گویم: "...عزیز من، حسادت نیست؛ تو احساس کفایت مرا لگدمال کردی"...

،

* اینجا

یکشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۹۰

کتابخانه



بنده آمده‌م اینجا که
الف) عکس بگیرم
ب) در حال گوش دادن به رادیوکلاسیک از منظره لذت ببرم
ج) به نوشتن این پست فکر کنم
د)  همه موارد بالا

شنبه، مهر ۱۶، ۱۳۹۰

چرااا؟!؟


شاید زیاد پیش نیاد که شعر و ترانه‌ای، مو به مو، وصف‌حال آدم باشه. ولی وقتی پیش بیاد و از قضا یکی از مبتذل‌هاش هم همچین حسی رو در آدم بیدار کنه، آدم می‌تونه به خودش و به حسش شک کنه که بالاخره کدوم پیش‌پاافتاده‌ترند. شق دیگه‌ای هم می‌شه برای قضیه متصور بود که اصل حال رو زیرسوال نبره و صرفا نحوه بیانش در اون شعر/ترانه خاص پیش‌پاافتاده و دم‌دستی باشه.

از همه این‌ها گذشته، واقعا چراا؟!!

سه‌شنبه، مهر ۰۵، ۱۳۹۰

گوشه‌ها ساییده می‌شوند و شکل‌ها تغییر می‌کنند


تا همین یه ساعت پیش اگر ازم می‌پرسیدن تاثیرگذارترین کتابی که تو زندگی‌ت خونده‌ی، چی بوده، یا مثل بز اخوش نگاهشون می‌کردم یا می‌گفتم هیچ کتاب خاصی روم تاثیر نداشته، شاید هم می‌گفتم مجموعه همه کتابایی که خونده‌م لابد یه تاثیراتی داشته دیگه. اما از اون‌جایی که نصف حقایق زندگی آدم زیر دوش حمام برش مکشوف می‌شه، امشب هم زیر دوش بر من این حقیقت روشن شد که همانا تاثیرگذارترین کتاب عمرم همین "آشنایی قطعه گم‌شده با دایره بزرگ" عمو شلبی بوده. ‏حتی اون "در جستجوی قطعه گم‌شده" هم نه که قبل از این یکی بود. خود خود همین دومی. ‏

اونم اون موقع‌ها که هنوز عموشلبی عموشلبی نشده بود و فقط هم همین دوتا کتابش ترجمه شده بود و تو بازار بود. همه این‌ها یعنی این‌که بچه بودم و باز این‌طور جذب این جمله طلایی شده بودم. هنوزم اون مثلث مختلف‌الاضلاع قرمزش یادمه که داشت جون می‌کند تا خودش رو از یه ضلعش بالا بکشه. و من همون موقع هم فکر می‌کردم ارزشش رو داره. البته نه دفعه اول که نمی‌دونستم آخرش چی می‌خواد بشه. همون دفعه‌های بعد.‏

این داستان از اون به بعد ملکه ذهن من بوده. چه مستقیم بهش فکر می‌کردم، چه خیال می‌کردم که بهش فکر نمی‌کنم لابد.‏ بعدها بارها و بارها در هشیاری به یادش آوردم. دوباره و دوباره بهش فکر کردم. به همین یه جمله و به همون یه تصویر. گمونم بارها هم دچار این توهم شده‌م که دیگه قل‌قلی شده‌م -واضح و مبرهن است که مجازی دیگه- و واسه خودم افتاده‌م رو غلتک. که خب، زهی خیال باطل، زهی طمع خام، مثلا. باز به یه "گوشه" رسیده‌م و به هن و هن افتاده‌م. ‏

زیر دوش امشب به این فکر افتادم که شاید تکاپوهای تا الان -که دیگه هیچ به نظر میان- ضلع‌های کوتاه‌تر مثلثه بوده‌ن و الان درگیر بالاکشیدن خودم از ضلع‌بزرگه ام که تا حالا تجربه‌ش نکرده‌م. بعد فکر کردم که یعنی بعد از این، دیگه تموم می‌شه؟!؟ دیگه می‌شه همه‌ش سختی‌های خوکرده و دیگه دست‌کم شگفت‌زده قرار نیست بشم از طول ضلع بعدی؟؟؟

ته‌ش به خودم گفتم از کجا معلوم اصلا مثلث؟! شاید چهارضلعی نامنظم، شاید هم ان‌ضلعی. برو دخیل ببند "گوشه‌"های تیزتر از اینا که تا حالا دیده‌ی نداشته باشی...‏

دوشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۹۰

زمین سفت


چیزهایی هست در زندگانی که تا وقتی داری‌شون، حس‌شون هم نمی‌کنی، چه برسه به اینکه قدرشون رو بدونی. یعنی تا وقتی زمین زیر پات قرص و محکم‌ه و به تحرکات تو هیچ واکنشی نشون نمی‌ده (که اصلا مگه ممکنه که واکنش هم نشون بده)، هیچ فکر نمی‌کنی کوچکترین درصدی هم در احساس امنیتت موثر باشه.

شاید فرق معماری بتون آرمه ایران رو با معماری این سر دنیا فقط در صورت مهاجرت بتونی بفهمی. چون دوران توریستی خوش‌تر از اونی که به این جور چیزها توجه کنی. یعنی یک وقتی که مجازا زیر پات سست شده و پشتت خالی شده و یکه و تنها موندی توی دنیا، الی‌الابد، تازه ممکنه پی ببری که جیر جیر چوب‌های خونه‌های اینجا واقعی‌تر از اونن که دیگه بتونی به پایین رفتن سقف مهمونی تام اومالی بخندی. تازه اون موقع است که آرشه این ویولن خسته فرتوت می‌شه زخمه تارهای وجودت و مدام عدم امنیتت رو می‌نوازه. 

وقتی دوباره به بی‌ثباتی می‌رسی به هر دلیلی، گرچه هم که دیگه به این ساز و آواز عادت کرده باشی، حسرت گام برداشتن روی زمین سفت بزرگ‌ترین می‌شه برات.

به همین هولناکی...

جمعه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۹۰

الغیاث


دلم می‌خواست بنویسم. مدت‌هاست. دست‌کم از دوست‌مشترک ما ی دیکنز. از، تا همین الان، اون فصل دو-ش و اون آقای توییملو که یه میزه. بله یه میز. و من اصلا نمی‌دونم تو سریالش کجا بود وقتی فقط دو فصل از کتاب گذشته و یکی‌ش به‌کلی درباره آقای توییملو بوده و از زاویه‌دید ش حکایت می‌کرده. از این‌که ممکنه خوندنش تا انتهای جهان به طول بیانجامه با این پریشونی ذهن من که تو یه راه رفت می‌بینی رو یه خط گیر کرده‌م، تمام. یا بنویسم که دیروز برای سومین بار بود تو هشت روز گذشته که می‌رفتم اتاوا و دیگه انقدر عادی شده بود که انگار اتوبوس-مترو سواری همیشگی داخل شهر.آدامس گوشه دهن. بنویسم که این هفته که همه می‌نالیدن از بارون، من چه همه شکرگزارش بودم که جاده زرد هفته پیش رو سبز و سبزتر می‌دیدم تو همین دو سه بار رفت و اومد. یا بنویسم از نگاهت. از دلم. یا بنویسم از این همه رقیق‌شدگی‌م که حتی با دیدن عکس‌های خانه سوزان هم از روان اشک امان نه. یا از مکالمه احتمالی فردا که چطور بگو- یا اصلا نگویم یا که چه. بنویسم که با اینکه می‌دانم حق جا زدن ندارم، رمقی هم دیگر نه. امید چرا. مثل چشمان تو. بی پشتوانه اما. یعنی هیچ ضمانتی بر هیچِ هیچ نه. هیچ. مثل همه جواب‌های سفارت‌ها، همه چیز دوپهلو و غیرقابل استناد که نکند خرده تعهدی اصلا. و ترس... . عقل چیز مزخرفی‌ در کل. دنیا به دیوانگی‌ش جای تحمل بیشتری ... که همین وضعیت هم نتیجه یک سلسله دیوانگی بی‌پایان. که ... که خود خودم هم عین عین همین دیوانگی. که سر و ته متن‌م هم هیچ به هم نه‌چسب. همین جوری. همین جور ناجور...‏

ایز دیس لایف؟!؟


یه خط می‌خونم، دو خط گریه می‌کنم، سه تا صفحه رو اینترنت زیر و رو می‌کنم، یه پاراگراف مکالمه ذهنی می‌بندم، چار خط مزخرف این‌ور و اون‌ور دنیای مجازی پرت می‌کنم، پنج خط به خودم فحش می‌دم و باز بر می‌گردم از اول...

دقیقا از 6 صبح تا الان که یه ربع به 6 عصره.‏

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۹۰

فردا که نیامده‌ست فریاد مکن


از دی که گذشت هیچ ازو یاد مکن ...
بر نامده و گذشته فریاد مکن

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۹۰

Slowness / Numbness


“There is a secret bond between slowness and memory, between speed and forgetting. Consider this utterly commonplace situation: a man is walking down the street. At a certain moment, he tries to recall something, but the recollection escapes him. Automatically he slows down. Meanwhile, a person who wants to forget a disagreeable incident he has just lived through starts unconsciously to speed up his pace, as if he were trying to distance himself from a thing still too close to him in time. In existential mathematics, that experience takes the form of two basic equations: the degree of slowness is directly proportional to the intensity of memory; the degree of speed is directly proportional to the intensity of forgetting.”

Milan Kundera, Slowness (via thought-emancipation)

جمعه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۹۰

Slowly losing sight of the real thing


Baby, when I met you there was peace unknown
I set out to get you with a fine tooth comb
I was soft inside
There was something going on

You do something to me that I can't explain
Hold me closer and I feel no pain
Every beat of my heart
We got something going on

Tender love is blind, it requires a dedication
All this love we feel needs no conversation
We ride it together, ah ha
From one love to another, ah ha

Islands in the stream that is what we are
No one in between how can we be wrong
Sail away with me to another world
And we rely on each other, ah ha
From one lover to another, ah ha

I can't live without you if the love has gone
Everything is nothing when you got no one
And you walk in the night
Slowly losing sight of the real thing

But that won't happen to us and we got no doubt
Too deep in love and we got no way out
And the message is clear
This could be the year for the real thing

No more will you cry, baby, I will hurt you never
We start and end as one in love forever
We can ride it together, ah ha
From one love to another, ah ha

Islands in the stream that is what we are
No one in between how can we be wrong
Sail away with me to another world
And we rely on each other, ah ha
From one lover to another, ah ha

Oh baby alright
[Incomprehensible] superstar that is what you are
Coming from afar reaching for stars
Fly away with me to another place
And we rely on each other, ah ha
From one lover to another, ah ha



~ from (+)

دوشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۹۰

خوش است بزم ولی پر ز خائن راز است


زیبا بودم. در خیال تو. توی تختم. مشغول به کار. لبخند بر لب. تاریک بود. چراغ نمی‌خواستم. حرکت دیدم. سربلند کردم. هیولا بود. خشکم زد. بی‌پروا زل زد. با غیظ نگاه کردم. خیره‌تر شد. جم نزدم. نگاه نگرفتم. لبخندش هم آمد... بالاخره رفت. حال مرا هم برد. خیال تو را هم. احساس تجاوز داشتم. ذهنم همه کلنجار شد. پی قانون و قاعده گشتم. هیچ نیافتم. حتی اینجا. مملکت آزادی و قانون. سرانجام تسلیم شدم. از جایی می‌آیم که آسایش حقم نیست. حتی در خانه خودم. حتی در خیال تو. حتی این سر دنیا. باید پرده بربندم. باید خود بپوشانم. من یک زنم. یک زن تنها. چاره دیگری نیست. دنیای ناکاملی‌ست. هنوز می‌لرزم ...

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۰

عشق می‌فرمایدم مستغنی از دیدار باش


شوق می‌گوید که آسان نیست بی او زیستن
صبر می‌گوید که باکی نیست گو دشوار باش

،
وحشی علیه‌الرحمه

یکشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۹۰

زندگی یعنی شب نو، روز نو، اندیشه نو


مگر چندوقت پیش بود؟ هیچ فکر نمی‌کردی به این زودی به خط بعد* برسی؛ یادت هست؟

از یک پله بالاتر هم که نگاه کنی، نمی‌شد آن روند همین‌طور هی ادامه پیدا کند. نمودار زندگی به هرحال در یک بازه محدودی خلاصه می‌شود. خوشی‌هایش هم از این بازه نمی‌تواند بیرون بزند. همانطور که غم‌هایش هم نمی‌زند به‌هرحال. چون همیشه سروایو می‌کنی بعدشان.

ولی یک یاغی، کماکان یاغی می‌ماند...‏

،

* خط بعد این است: زندگی یعنی غم نو، حسرت نو، پیشه نو / شعر "یاغی" از دکتر هوشنگ شفا‏

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۹۰

جووانی پاپینی


من وجود دارم
چون یکی
مرا در خواب خود می‌بیند

دوشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۹۰

Hallelujah...


And even though it all went wrong
I'll stand before the Lord of Song
With nothing on my tongue but Hallelujah...

یکشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۹۰

کی بود؟ کی بود؟


داستان دوستم رو برگردوندم به انگلیسی، بعد، اون سایته می‌گه متن شما شبیه نوشته‌های یان فلمینگ‌ه!


مونده‌م ایراد از کدوم‌مون بوده...‌‏

چهارشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۹۰

You win a while


and then it's done
your little winning streak...


~ L. Cohen

دوشنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۹۰

من دیگه اون آدم قبلی نیستم


یا همون 
مِه شَگغَن، مِه پِلِزیغ*...


دارم بزرگ‌ترین شکست زندگی‌م رو تجربه می‌کنم؟ بله!
دارم می‌ترسم؟ بله.
دارم کم نمیارم؟ بله.
می‌فهمم که اگه 2 ساعت اشکم بند میاد، دلیل بر دیگه اشک نریختن نیست و با اشک بعدی باز خودم رو نمی‌بازم؟ بله.
به طرز وحشیانه‌ای سر همین جریان فریزر رو پر بستنی کرده‌م و رابه‌را می‌بندم به شکم؟ بله.
خوشحالم که این اتفاق الان افتاده و نه پارسال،،، و نه چارسال دیگه؟ بـــــــــــــــــــــــلـــــــــــــــــــــــه...
.
.
.
و من با دهانی صاف می‌رم که دوش بگیرم 
و برگردم و در حین سوپ خوردن، سریال‌های از گردراه رسیده‌م رو شروع کنم


زندگی دو روزه، یه روزش‌م امروزه...


،
* همون غیَن دو غیَن ِخانوم پیاف

پنجشنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۹۰

در انتظار گودو


از اسکاچ‌های اسفنجی خوشم نمیاد. اسکاچ باید زبر باشه تا ظرف رو تمیز کنه. آره، به همین پیرزنانگی. یادم نیست چی شد، شاید به هوای ظروف تفلون بود که این اسکاچ‌های دوطرفه رو گرفتم. یه ور اسکاچ، یه ور ابر. معمولا ور ابرش سالم می‌مونه و ور اسکاچش نابود میشه. هیچ‌وقت نمی‌شه موقع دورانداختن عدالت رو بینشون رعایت کرد. امروز دیدم از ور اسکاچ کمابیش دیگه خبری نیست. ور اسفنج برای خودش یلی بود هنوز. با چشام ازش عذرخواهی کردم و باهم انداختم‌شون توی سطل آشغال. یه دوروی دیگه جایگزینشون شد. اما یادم نیومد از کِی اسکاچه داشته جون می‌کنده.

رفتم تو فکر زندگی. تو فکر اینکه از کجاهاش انقدر غافلم که یهو به خودم بیام و ببینم مثل اسکاچه انقدر ژنده شده که دیگه باید ازش قطع امید کرد و اگه بشه، جایگزینش کرد. چیز خاصی یادم نیومد طبق معمول. که خب اگه میومد، عجیب بود. اگه انقدر خودآگاه بودم به همه زندگی که در دم یادم بیاد به چی بی‌توجه بودم که کلا نمی‌تونستم به هیچی اون همه بی‌توجه مونده باشم. روشنه چی می‌گم؟ شایدم نه. اما خلاصه ش همین‌ه. یه تیکه‌هایی از زندگی/بدن/آدم/ذهن هم حکم همون اسکاچه رو داره. هر روز داره استفاده میشه، اما قدرش دونسته نمیشه. داره پشت به پشت یه چی دیگه جون میکنه، اما اون یه چی دیگه، سایه ش میشه. نمی‌ذاره دیده بشه. نمی‌ذاره عرض اندام کنه این‌ یکی. این می‌شه که فقط موقع دور انداختن حواست بهش جمع می‌شه.

چی می‌مونه جز حسرت؟

پنجشنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۹۰

بنماند هیچ‌ش الا هوس قمار دیگر


یادم باشه که من همون آدم‌م،
که دو قاره این‌ور و اون‌ور هم در روند پیش‌آمدهای زندگی من تاثیری نداره،
که نباید هرگز روی عنصر شانس کوچک‌ترین حسابی باز کنم،
گیریم که شانس برای من، فقط عادی و مثل بقیه پیش رفتنِ شرایط باشه،
یا دست‌کم به دور از تست اگزاستیو اتوبوس‌های جهانگردی در تمامی زمینه‌های ممکن،
که نباید لابد این‌همه خریت رو یه‌جا بخوام که بکنم،
یا که هشتصدتا هندونه رو با دو دست و دو پا و یه سر و یه نیم‌چه زبون ...

،،،

برم عجالتا هپی‌نس‌م رو سینتسایز کنم ...

سه‌شنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۹

هــــــــــــــــــــــــله‌لووویا

چی شد؟ از کجا گیر کردم؟ کِی شد که دیگه نتونستم از خودم بنویسم؟!؟ چرا باید قضاوت شدن این‌همه وحشت‌زده و فراری‌م می‌کرد از خودم بودن؟!؟ آدمای مختلفی وارد بازی شده بودن. اونقدر مختلف که باید(؟!) مراعات همه‌شون رو می‌کردم. به خاطر خودم (موقعیت و غیره) یا به خاطر اونا (که آسیبی به‌شون نرسه مثلا؟؟) اونجا بود که سانسور پشت سانسور اومد. که دیگه نفس نمی‌شد کشید...

جمعه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۹

اند دنـــــــس مـــــی تو دی انــــــــــــــــــــــــد آو لاووو...

حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو
و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو

هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن
وآنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو

رو سینه را چون سینه‌ها هفت آب شو از کینه‌ها
وآنگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو

باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی
گر سوی مستان می‌روی مستانه شو مستانه شو

آن گوشوار شاهدان هم صحبت عارض شده
آن گوش و عارض بایدت دردانه شو دردانه شو

چون جان تو شد در هوا ز افسانه شیرین ما
فانی شو و چون عاشقان افسانه شو افسانه شو

تو لیله القبری برو تا لیله القدری شوی
چون قدر مر ارواح را کاشانه شو کاشانه شو

اندیشه‌ات جایی رود وآنگه تو را آن جا کشد
ز اندیشه بگذر چون قضا پیشانه شو پیشانه شو

قفلی بود میل و هوا بنهاده بر دل‌های ما
مفتاح شو مفتاح را دندانه شو دندانه شو

بنواخت نور مصطفی آن استن حنانه را
کمتر ز چوبی نیستی حنانه شو حنانه شو

گوید سلیمان مر تو را بشنو لسان الطیر را
دامی و مرغ از تو رمد رو لانه شو رو لانه شو

گر چهره بنماید صنم پر شو از او چون آینه
ور زلف بگشاید صنم رو شانه شو رو شانه شو

تا کی دوشاخه چون رخی تا کی چو بیذق کم تکی
تا کی چو فرزین کژ روی فرزانه شو فرزانه شو

شکرانه دادی عشق را از تحفه‌ها و مال‌ها
هل مال را خود را بده شکرانه شو شکرانه شو

یک مدتی ارکان بدی یک مدتی حیوان بدی
یک مدتی چون جان شدی جانانه شو جانانه شو

ای ناطقه بر بام و در تا کی روی در خانه پر
نطق زبان را ترک کن بی‌چانه شو بی‌چانه شو

یکشنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۹

پدر جان از زندگی چی منتظری؟*

... * اینجا (+)

Llorando*

غمناکی انگار حس بی نیاز از ترجمانی باشد. موسیقی غم، آوای غم، روضه، به هر زبانی تارهای تنت را چنگ میزند. دیواره های وجودت را می تراشد. ذهنیتت را باریدنی می کند. در پایان، خسته از گریه ای کامل از جا بر می خیزی، بی که بدانی چرا.

(+)

* - گریان

جمعه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۹

بومرنگ

میخوام حـــــــــــــــــــــــــــــــــــرررف بزنم خب اِه!

دوباره...