چهارشنبه، دی ۰۳، ۱۳۹۳
چهارشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۹۳
یکشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۹۳
سهشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۹۳
جمعه، مهر ۱۱، ۱۳۹۳
دوشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۹۳
My Oh My Oh My
Stanley Hardy |
I’m slowing down the tune
I never liked it fast
You want to get there soon
I want to get there last
It’s not because I’m old
It’s not the life I led
I always liked it slow
That’s what my momma said
I’m lacing up my shoe
But I don’t want to run
I’ll get there when I do
Don’t need no starting gun
It’s not because I’m old
It’s not what dying does
I always liked it slow
Slow is in my blood
...
All your moves are swift
All your turns are tight
Let me catch my breath
I thought we had all night
I like to take my time
I like to linger as it flies
A weekend on your lips
A lifetime in your eyes
I always liked it slow...
I’m slowing down the tune
I never liked it fast
You want to get there soon
I want to get there last
So baby let me go
You’re wanted back in town
In case they want to know
I’m just trying to slow it down
L.C.
جمعه، شهریور ۱۴، ۱۳۹۳
اقتضای طبیعتش اینست
Bouguereau William Adolphe |
فرمودهن که بنده بهلحاظ موسیقایی هم بی-ماینورم ظاهرا. نه از ره کین است خلاصه...
جمعه، مرداد ۳۱، ۱۳۹۳
آن زن دیوانه چه شد
© Vaheed Hasanabbasi |
در این فکر بودم که مسابقه «طنابکشی» شاید مسخرهترین مسابقه روی زمین باشد، چرا که در آن کسی برنده است که زمین بخورد. بعد فکر کردم شاید اصلا رسمش همین است: باید زمین بخوری تا برنده شوی. تمام آن بارهایی که کمحوصله شدهای و طناب را رها کردهای تا به خیال خودت حریف زمین بخورد، در واقع نتیجه مسابقه را بیمنت تقدیمش کردهای. برندهاش کردهای.
گاهی که نه، همیشه: آدمی زخمخورده باورهای خویش است. به همین تلخ و ترشی.
I wish only the best for you
Hengki Koentjoro2014 ➤ Blanket |
"ما گذشتهمان را با کمک آنچه محیط ما را تشکیل میدهد به یاد میآوریم. حافظهی فردی، به یک اجتماع عاطفی بستگی دارد. فراموشی بیش از آن که نتیجهی پدیدهی فرسودگی باشد، نتیجهی بریدگی او از گروهی است که به آن تعلق داشته است. بدین ترتیب حافظهی جمعی اساسا نوعی بازسازی گذشته است که تصویر وقایع قدیمی را با باورها و با نیازهای معنوی زمان حاضر سازگار میکند."
فیالکوف، یانکل (1383). جامعهشناسی شهر. ترجمه عبدالحسین نیک گهر. آگه
چهارشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۹۳
چهارشنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۹۳
پنجشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۹۳
و زان گر نان پزی
Mirela Pindjak Awekening |
قدمهایم آرامتر شدهاند. شمردهتر. انگاری فهمیده باشند که فصل همهچیز گذشته. شتابی نیست. تابی نیست. قراری نیست. بیقراری بیقراری هم نیست. که مگر راه کدام قله مانده که از پیش دلسردش نکرده باشد. ذهنم هم دیگر نمیدود. سراسر گسسته از جهان و هرچه در اوست. بسیط و مجرد. نه گرم و نه سرد. فرصتهایی هست که بهخود میآیم و میبینم که شادترینام. شاید چون در خود لحظهام. نه آنی پیش از آن. و نه آنی پس. چه فرق میکند که میان خطهای کدام برنامه گیر کرده باشم. همینکه لختی سرگرمم کرده کافیست. کمکم یاد میگیرم خودم را بین خطوط و برنامههای بیشتر و بیشتری از زندگی گیر بیاندازم. که این شادی را مدامش کنم.
... هنوز هم فرار بر قرار ارجح است.
... هنوز هم فرار بر قرار ارجح است.
جمعه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۹۳
Who in your merry merry month of may
"2046 جاییست که انسانها میروند تا خاطراتشان را فراموش کنند، اما کسی نمیداند آیا واقعا این اتفاق آنجا میافتد یا نه. چون هیچکس تابهحال از آنجا بازنگشته." - 2046
شاید به استثنای بهمن فرسی که خواسته گذشتههای دوستداشتنیشان را در آینده تکرار کند*، بقیه آدمها همگی میخواهند از گذشته، از خاطراتشان فرار کنند. از خاطره کلانتر جانست و ای خاطرهات پونز گرفته تا درخشش ابدی یک ذهن پاک و همین 2046، همه و همه با خاطراتشان سر جنگ و ستیز دارند. ندیدهم کسی فکر کرده باشد خاطره خوش را همانطور خوش هم میشود حفظ کرد. بههرحال همه درد خاطره از همین است که امکان تکرار واو به واوش در آینده وجود ندارد. یا یکی تغییر کرده یا دیگری. یا هم هردو. آقای فرسی هم نه که الزاما با نظریه حرکت جوهری بیگانه بوده، بلکه شاید خواسته خوشبینانه با قضیه برخورد کند. از من بپرسی، در همان هم دردی نهفته هست.
ترجیح من اما، خلاف هردوی اینهاست. دوست دارم خاطره خوش را همانگونه که بوده، خوش، منجمد کنم کنج ذهنم و بهجای لوث کردنش با بارها و بارها یادآوری، هر از گاهی به آن سر بزنم و خوشیش را در لحظهم مزهمزه کنم و باز بگذارمش کنج انجماد. همین است که ترجیح میدهم پرونده عشق را پیش از آنکه به بیتفاوتی برسد ببندم. بهاینترتیب عشق فرصت حفظ لذتش را تا همیشه خواهد یافت. بههرحال، فقط کافیست که باور کنی قاشقی وجود ندارد.
* "بیا گذشته ها را اگر دوست داریم در آینده ها تکرار کنیم." - شبْ یک شبْ دو، بهمن فرسی
شنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۹۳
To the end of what exactly?
Paulo Mendonça |
ژس دختر همهچیتمامیست برای خودش. تحصیل و شغل و درآمد از یکسو، هنرهای خانگی از سوی دیگر. زنانگی هم ورای همه اینها. مثل اکثر اینجاییها هم مهربان. شاید حتی خیلی مهربان. دستکم با من.
پارسال که کمپینگ رفته بودیم، مهمان چادرش بودم. وقتی پذیرفتم، فقط دو قانون چادرش را گفت و دیگر هیچ چیز جز ملاحظه حضور یکی غیر از خودش از او ندیدم. شبی، دور آتش نشسته بودیم روی صندلیهای صحراییمان تا وقتی که ژس آمد و به یکی گفت از روی صندلی من بلند شو. همگی اول کمی جا خوردیم. بعد دیدیم که حق دارد یکنفره با آوردن دو صندلی دوست نداشته باشد روی زمین و سنگ بنشیند.
صبح روز بعد، دو ساعتی پس از من بیدار شد و با هم آتش بهراه کردیم. هنوز بقیه خواب بودند. من نشستم کنار آتش و ژس به یکچیزهایی میرسید تا کارش تمام شد و آمد کنار آتش بنشیند. من تصادفا روی صندلی نزدیکترش به آتش نشسته بودم. خواستم بلند شوم تا راحت باشد که دیدم مخالفت میکند. گفت این یکی هست و صندلی دیگرش را آورد نزدیکتر و کنار هم نشستیم.
بعدتر، همان روز، داشتم فکر میکردم که این دختر مهربان است، اما مهربانیش حد دارد. همانطور که نزدیکیاش بهتو حد دارد. همانطور که جاهطلبیاش در درس، در کار، در انتخاب همراه اندازه دارد. همهچیز برایاش یک جایی تمام میشود.
اینها را گذاشتم کنار خودم. خودم که بیترمز تا ته همهچیز میروم. ته همهچیز را درمیآورم. هیچ چیز را تمامنشده نمیگذارم. ته شکست، ته غم، ته دوستی، ته رفاقت، ته ... نام ببر...
کم ضرر دیدهام؟! نه گمانم. آنقدر هست که با خود بخوانم "انتهای الکی ..."
چهارشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۹۳
Jazz Day
2014 ➤ Jeans Hengki Koentjoro |
I like my town with a little drop of poison
Nobody knows they're lining up to go insane
I'm all alone, I smoke my friends down to the filter
But I feel much cleaner after it rains
She left in the fall, that's her picture on the wall
She always had that little drop of poison
She left in the fall, that's her picture on the wall
She always had that little drop of poison
Did the devil make the world while god was sleeping
Someone said you'll never get a wish from a bone
Another wrong good-bye and a hundred sailors
That deep blue sky is my home
She left in the fall, that's her picture on the wall
She always had that little drop of poison
She left in the fall, that's her picture on the wall
She always had that little drop of poison
A rat always knows when he's in with weasels
Here you lose a little every day
I remember when a million was a million
They all have ways to make you pay
They all have ways to make you pay
Little Drop of Poison
Tom Waits
یکشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۹۳
خندهزدن لب نمیخواد ...
Keith Aggett Dignity |
این سالها نوستالژی هم مثل خیلی چیزهای دیگه به کیچ بدل شده (بله، میدونم. طبق ایشون دیگه حتی انتروپی هم مثل سابقش نیست.) اینطوری که شما وقتی خارج از وطن بهسر میبرید دچار حس نوستالژی نسبت به وطن هستید و وقتی که به وطن سفر میکنید، این حستون ارضا میشه و میره پی کارش تا نوبت خروج بعدی. حتی برای درمانش در خارج از وطن، از آجیل و سوهان عسلی گرفته تا دوغ و کشک توصیه میشه. یه همچین سوئیچ آن و آفی داره به عبارتی. غافل از اینکه اون آهنگ مشهور Those were the days my friend خیلی بیشتر از اینها رو کهنه کرده. که حساب مکان نیست. باید که بشه برگشت بههمون زمان تا این درد درمان بگیره.
یه زمانی ... نه چرا یه زمان... عمری، تا همین چندوقت پیش، وقتی بهم میگفتن اگه قرار باشه برگردی به عقب و فقط یه چیز رو در زندگیت تغییر بدی، اون زمان کِی و اون چیز چیه؟ تا خود دهسالگی میرفتم عقب و اون اتفاق ناخوشایند رو حذف میکردم و فکر میکردم که جریان کلی زندگیم از اون بهبعد عوض میشد.
دست برقضا، اوضاع و احوال طوری پیش رفته که الان در جواب این سوال، چندین و چند جواب مختلف میتونم بدم که دستکم یکی از جنبههای اصلی زندگیم حال و روز بهتری داشته باشه. چه تو درس و تحصیل یا کار و بار، چه تو دوستی و رفاقت و روابط اجتماعی و الخ.
چیزی نیست. امروز دیدن این هوای هندستون به سر فیلم انداخته. همین.
حس گتسبی بزرگ رو دارم وقتی با گلولهای در پشتش رو آب استخر قصرش دمر خوابیده بود.
یکشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۹۳
"بانوی واحد شش"
Santi Bañon |
مستند کوتاهی که امسال اسکار برد، در مورد خانم نوازندهای بود که از آشویتس جون سالم بهدر برده بود. فقط و فقط به دلیل نوازندگی. فیلم در 109 سالگی آلیس هرتز-زومر ساخته شده بود و هنوز در اون سن، به گوشنوازترین طرز ممکن پیانو مینواخت این خانم.
چیزی که برای من عجیب بود این بود که کوچکترین حرفی از اینکه خانم آلیس هرتز-زومر ذرهای از نتهای پیشنیانش عدول کرده باشه و کوچکترین قطعهای از خودش نواخته باشه به میون نیومد.
تا ساعتها و حتی روزهای بعد فقط داشتم به این فکر میکردم که چطور؟! چطور ممکنه کسی قریب به صدسال فقط عالی نواخته باشه بدون ساختن کوتاهترین قطعهای؟!.. بعد یادم اومد که همه نوازندگان ارکسترها همین وظیفه عالی نواختن نت دیگران رو دارند برای همه عمر و طبعا همه هم آهنگساز و رهبر ارکستر نمیشن. و بعد باز سوال چطور؟!.. چطور ممکنه ذهن آدم بعد مدتی تکرار شروع نکنه به تولید موارد نو و تازه؟!.. یا ممکنه که بکنه و همه این همه کف نفس داشته باشن که در برابر کارهای اساتید پیش از خود دیگه بروزش ندن؟!..
عجیبه! هر دو حالتش هنوز هم عجیبه!
شنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۹۳
شنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۹۳
چهارشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۹۲
اینسان صبور، سنگین، سرگردان ...
O túnel By Joaquim Machado |
تلفن زنگ میخوره و تا جواب میدی قطع میشه. یا اینکه اونقدر زنگ میخوره تا بدوی و بهش نرسی تا به میسدکال بیفته!
مثل اونی که همهجا جار میزنه ازت متنفره ولی دستکم هفتهای یهبار وبلاگتو چک میکنه که ...
کلا نباید زیاد سربهسر آدما گذاشت.
چه فرقی میکنه تو باشی که طاقتشو نداری، یا اونا؟!..
شنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۹۲
سهشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۹۲
'cos there ain' no cure for the summer time blue
Dariusz Klimczak |
اشکال افسردگی دقیقا اینه که آدم دیگه خودش رو بازنمیشناسه. به ضرب و زور دوا و درمون و ورزش و همهچی سعی میکنه خون رو به جریان بندازه تو بدن و هندل زندگی رو بزنه بلکه دوباره روشن شه و راه بیفته، ولی وقتی میبینه سرعت و ظرفیتش یکدهم اونچه که قبلا از خودش میشناخته هم نیست، دیگه نمیدونه رو چه توش و توانی برای دستیافتن به اون کورسوی امید موردنیاز برای نفس دوباره کشیدن حساب کنه.
وقتی که با پوست و گوشت خودت حس کنی که غبار تنت چه حجاب چهرهای شده برای جانت...
،
این، جوک که نه، تمام خاطره شده دیگه ...
یکشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۹۲
چشم دل بازکن که جان بینی
Eric Rose |
مدتیه به درجات خوبی از نگاه، از دیدن، رسیدهم. و چطور به این نتیجه رسیدم، جریانش اینه که یهو دیدم دارم سبکهای مختلف نقاشی رو از هم تمیز میدم و قبل از نگاه کردن به اسم صاحب اثر، خودم اسمش رو حدس میزنم و حدسام بیشتر از تصادف محض درست درمیان. عکسهای بهنظر خودم خوب رو که از قبل به نگاه میبلعیدم ولی نقاشی... خیلی جدید بود. خیلی جدیده. غیر از طراحی که میکردم سالها پیش و حالا اگه هوس کنم، نسبتی با نقاشی نداشتم. چندان اهل نگاه کردن نقاشی نبودم، مگر اتفاقی. ولی تازگی، عمده دلیل فیسبوکبازیم شده دیدن نقاشیهای یکی دو گروه و صفحه حرفهای و مشابه برای عکس. آثاری که قبلا به شدت به چشمم انتزاعی و از قدرت درکم خارج میومدن، ناگاه دارن باهام حرف میزنن. تابستون چندتا کتاب نقاشی از کتابخونه گرفتم. یکی شاگال، یکی آثار چند نقاش اروپایی قرن هجده و یکی هم مجموعه رنگ زندگی (کسب و کار) من است از فرانتس هیتسلر. بهطور مشخص، کارهای شاگال و همین آقای فرانتز هیتسلر دیوانهکننده بودن برام و مدتی طول میکشید تا متوجه میشدم روی یه اثر گیر کردهم.
جالبی قضیه اینجاست که هیچ تصمیم خودآگاهی نبوده روی این موضوع؛ روی صرف دیدن. و الان این صرف دیدن دیگه کافی بهنظر نمیاد... باید راه بیفتم و خودم هم دست بهکار شم کمکم. هم عکاسی رو دوباره جدی بگیرم، هم نقاشی رو علم کنم...
... و باز دستهام خوشحالن... این دفعه چشمهام هم.
جمعه، اسفند ۰۲، ۱۳۹۲
ای پر از شهوت رفتن ...
Bjørgulf Brevik |
پ.ن. این نوشته رو چندماه پیش برای دوستی که در باب مهاجرت پرسیده بود نوشتم. گفتم اینجا هم بذارمش بلکه بهدرد کسی دیگه هم خورد...
در مورد سن و سال، من نزدیک و دور مهاجر زیاد دیدهم تو سن و سالهای مختلف. چیزی که خیلی هم طبیعی و اظهرمنالشمسه اینه که مهاجرت تو سن پایین خیلی راحتتره از نظر تطبیق پیداکردن با محیط جدید و زندگی جدید راه انداختن. اما از اونطرف هم دیدهم بچههایی که تو سن و سال کم (18 تا 25-6 سالگی) مهاجرت کردن، کم بحران هویت پیدا نکردهن سالهای بعدتر که انتظار پختگی ازشون میره.
از همه اینا گذشته، باید ببینی انتظارت از مهاجرت چیه. آزادی؟! رفاه بیشتر؟! امنیت اجتماعی؟! بلندپروازی مالی/حرفهای/عقیدتی/...؟!..
همه اینا ممکنه و خودتی که اولویتها رو برای خودت تعیین میکنی.
من خودم تنهایی بد کشیدم، واقعا بد. اونم من مستقل تنهاییپرست مفتخربهاینموضوع. اما تو همون حال زار بازم روزی هزاربار خدا رو شکر میکردم که مسؤولیت کسی رو دوشم نیست و هر خریتی که میخوام بکنم، فقط باید بخوام و دل بزنم به دریا. چیزایی که از این راه یادگرفتم رو هیچ جور دیگهای ممکن نبود حتی به فکرشون هم بیفتم. یعنی قرار به دوباره تصمیم گرفتن باشه، بازم مهاجرت رو انتخاب میکنم. با اینکه حتی هنوز معلوم نیست که بخوام بمونم یا برگردم. اما هرچی بوده، تجربهش برای من خیلی باارزش بوده.
از اون طرف بههرحال هرچندوقت یه بار به حال مرگ میفتم که آخه من اینجا چه غلطی میکنم وقتی اونجا میتونم سر سوزنی برای عزیزام کمک باشم... اما اینجا وقتی چهار صبح تنها و پیاده از دانشگاه برمیگشتم خونه هم حواسم بود که اونجا این غلط رو نمیشد کرد.
یه چیز دیگهای که هست، آشناییها و دوستیها و رفاقتهای ایرانه که ممکنه اینجا هم باز بههم برسه. تجربهای که من داشتم بهم میگه که کلا آدمات رو دوباره از اول بشناس. تو این محیط. به خیال اون محیط نباش که نه تو ذوقت بخوره، نه اسیر اوهام بشی.
آخرین چیزی هم که میخوام بگم اینه که ببین چقدر میتونی دونستههای قدیمت رو بذاری کنار و از اول شروع به شناخت محیط و زندگی کنی. بدونِ بایاس گذشته. یهجوری که تجربیات گذشته فقط شناخت جدیدت رو تسریع کنن ولی سایه روش نندازن. راستش اینه که خونواده ایرانی اینجا کم نمیبینم که تو این محیط هم میخوان به روش مادر و پدرهاشون محیط رو برای بچهها رو سانسور کنن و از این دست چیزها کلا.
ولی اصلش اینه که مهاجرت هم یه فرصته. میشه کلا نادیدهش گرفت. میشه تجربهش کرد. میشه هم توش موند و زندگیش کرد. همون هندونه سربسته که تا بازش نکنی، نمیدونی توش چیه.
پنجشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۹۲
سهشنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۹۲
چون دلبرانه بنگری // در حال سرگردان من*
Anka Zhuravleva |
،
آدم باید چه حالی بشه وقتی میفهمه نیمعمرش رو کلا تو مسیر غلط پاگذاشته بوده؟!.. که اصلا آدم دانشگاه نبوده و بیخودی اونطرفی رفته از اول... بهخیال اینکه دانشگاهها مری و پیر کوری میپرورن و کریستین بارنارد و رامون کاخال و از همین قماش بروبچهها ...
،
آدم کی از دست خودش خسته میشه یا باید بشه؟! تا چندتا اشتباه جا داره؟! تا چندسال/ماه/روز/ساعت/دقیقه؟!..
،
با آدمی که خیلی دیر، همه چیز رو، خیلی خیلی دیر فهمیده به چه زبونی باید/میشه اصلا حرف زد؟!..
،
یعنی نمیشه که ماهی تو خود آب گندیده باشه؟!؟
،
کاش میشد آدم یه مدت از زندگی معلق شه/مرخصی/فاصله بگیره، بعد بشینه ببینه اصلا میخواد ادامه بده یا نه... خب چه کاریه آخه؟!..
،
اونم تو این دنیایی که روزبهروز از حد تحمل آدم خارجتر میشه...
،،،
* (+)
شنبه، دی ۱۴، ۱۳۹۲
I wanna be more than a piece in their games
Désirée Dolron |
بهظاهر داستانهای Hunger Games برای نوجوانان نوشته شده. داستان رو هم چیزی از این حیث کم نداره. چیزی که جالبش کرد برای من ولی، تمام آنالوژیهایی (فارسیش چی میشه: همانندی/همسانپنداری/یکسانبینی/... ؟!) بود که میتونستم بین عناصر و اتفاقات داستان با دنیای امروز خودم تصور کنم. اینکه صدسال بعد عاقبت دنیای سرمایهداری به کجا میتونه بکشه با این روندی که الان داره.
نمیدونم اون ویدئویی رو که در مورد درآمدهای امریکاییها و درصد سرانهش بسته به طبقههای مختلف اجتماعی باز بسته به درآمد بود دیدید یا نه. اون ویدئو برای من تکاندهنده بود. اینکه چطور خیلی علمی ثابت میکرد که درحال حاضر، در همین قرن بیست و یکم و هزاره سوم روزبهروز و حتی ثانیه به ثانیه پولدارها دارن پولدارتر و بیپولها بیپولتر میشن در همین بهظاهر دموکراسی جهان پیشرفته و اینکه سرمایهداریای که جای هرچیز دیگهای داری جهانی میشه، مدام داره به این امر دامن میزنه، منو بهکلی از عدالت اجتماعی تا قرنها ناامید کرد. فاصله طبقاتی هرلحظه تو این دنیا داره بیشتر میشه و طبقه متوسط باریکتر و باریکتر.
جالبی این کتاب از همینجا برای من شروع شد که زمانش حدودا صدسال بعده، با خیلی از پیشرفتهایی که ممکنه بشر تا اون موقع بکنه، اما حکومتِ برقرار، یه دیکتاتوریه با یه پایتخت (شما بخون سرمایه! چون تو انگلیسی این هردو یه کلمهست) و دوازده ایالت که البته ایالت سیزدهمی هم بوده که هفتادوپنج سال قبل شورش کرده و با خاک یکسان شده و از اون به بعد، هرسال از هرایالت دو نفر انتخاب میشن که برن در بازیهای گرسنگی سال شرکت کنن و فقط آخرین نفر از این بیست و چهار نفر زنده میمونه. بنابراین قانون حاکم بر بازی، بکش تا کشته نشیه.
این بازیها از شبکه سراسری پخش میشه و همه مردم موظف به تماشای اون هستن و هیجان افزوده طراحان بازیها خیلی از تماشاچیهای هیجانزده رو هم بهدنبال داره. اختلاف طبقاتی ایالتها هم حسب شمارهشون مشخص میشه با پایتخت در نقطه صفر و میشه تصور کرد چه اختلاف طبقاتیای بین مردم پایتخت (سرمایه!) و مردم ایالت دوازدهم میتونه وجود داشته باشه. و این میون تو باید چی باشی که صرف یه مهره تو بازی مهلک طراحیشده جهت لذت سرمایهدارها نباشی...
بههرحال، اینکه کتاب خیلی استادانه و بافکر نوشته شده و گاف عظیمی در هیچیک از سه جلد به چشم نمیخوره، مانع از این نمیشه که آدم نبینه تو دنیای امروز چطور مردم همدیگه رو میدرن، با هم برای دریدن یکی تبانی میکنن تا بعد از اون نوبت به تکتک بقیه همپیمانان برسه و ...
بارها وقت خوندن کتاب، از تناظرات (هاه! آنالوژی؟!) بین اتفاقات درون داستان و دور و برم به گریه افتادم، اما قدرت داستان و نوشته هم چیزی بود که لذت عظیمی نصیبم میکرد.
اشتراک در:
پستها (Atom)