سه‌شنبه، دی ۱۰، ۱۳۹۲

یک‌روز دو چشمم خیس...

Alfred Eisenstadt
جمعه‌های هادی خرسندی ناگهان یک‌شنبه شد ولی این سال نوی مسیحی هنوز برای سال‌نوی‌من‌شدن داره مقاومت می‌کنه. امروز که طبعا همه از چندی پیش تعطیلات‌ن و توی اتاق ما که معمولا هفت-هشت نفریم فقط من تنها مونده‌م، یهو به این فکر میفتم که این موقع سال که هیچ‌وقت برای من حس سال نو نداشته، ولی از بعد مهاجرت هم اون‌قدر همیشه ماه مارس و شروع بهار شلوغی داشته‌م که از سال نوی بیولوژیکی بدن‌م هم چیز زیادی نفهمیده‌م و درنتیجه یه پنج سالی می‌شه که کلا سال نو نکرده‌م. کهنه کهنه مونده‌م. با تصمیمات نصفه نیمه و تکه پاره و شکست‌خورده تل‌انبار روی‌هم. ایــــن همه.

الغرض، این شد که احساس رسالتی عظیم بنده را دربگرفت که بالاخره یه کاری کنم که رسیدن ژانویه دوهزار و چهارده، یه‌چیزی بیشتر از صرف تغییر بخش سال در تاریخ‌زدن‌هام باشه. همین هم شد که خیلی مسؤولانه شب سال نو اومده‌م و وبلاگ‌فرسایی می‌کنم و می‌خوام بگم که تصمیم گرفته‌م در این اولین سال‌نوی‌غربی به‌رسمیت‌شناخته‌م دنیا یه‌کم باهام مهربون‌تر باشه. 

همین دیگه... ایدون باد!


یکشنبه، دی ۰۱، ۱۳۹۲

صحبت سرما و دندان است ...


می‌گفتن زمان جنگ بعضی مجروحا که بعد از جراحت بیهوش شده‌بودن و بعد از رسوندن‌شون به مرکز درمانی مجبور شده بودن دستی/پایی‌شون رو قطع کنن تا بتونن خود مجروح رو نگه‌دارن، وقتی برای اولین بار به‌هوش میومدن خیلی پیش میومد که ابراز کنن در ناحیه‌هایی از دست یا پای قطع‌شده درد یا خارش یا سوزش و ... دارن. این مرحله انکار و بی‌تابی گاهی اون‌قدر ادامه پیدا می‌کرد که  یکی از اعضای تیم درمانی باید بالشی درست جای عضو قطع‌شده می‌ذاشت و اون رو می‌خاروند یا ماساژ می‌داد و الخ و بعدش مجروح آروم می‌گرفت. 

گاهی هم حکایت بعضی رابطه‌هاست. که انگار بیهوش بوده‌ی و مدت‌هاست قطع شده‌ن و تو هنوز اصرار به نوازش رابطه قطع‌شده داری.

"رها کن بره رئیس..."*

،
* دیالوگی از «چیزهایی هست که نمی‌دانی»

یکشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۹۲

بابایی


ممنون که بودی. ممنون بابت همه چیزهایی که بهمون یاد دادی. ممنون بابت همه جاهایی از شخصیت‌م که مدیون‌تم. ممنون که تا این سن هم مشوق‌ دیوونه‌بازیام بودی. ممنون که پدربزرگم بودی. ممنون ...

یکشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۹۲

سن یه نمره‌س

Andrey Klemeshov


همه‌چی داره شبیه بدترین روزهای این چندسال اخیر پیش می‌ره. الان دوباره حس کردم که واقعا امیدی به صحیح و سالم رسیدن به ته امسال رو ندارم و این درحالی‌ه که در اولین روز از آخرین ماه سال به‌سر می‌بریم. یعنی شما می‌گی سیب بره بالا و بیاد پایین هزارتا چرخ، من خود به چشم خویشتن دیدم که آدمیزادی که من باشم -اگه باشم- چندصدهزارتا چرخ خورده حتی تو یه ساعت از یه‌روز. حیف که ننوشتم ازشون وگرنه یه قصه خیلی پرگره و پرکشش می‌شد برای روزای پیری‌م. می‌گن جوونی و خامی، دریغ از یه‌ذره پختگی تو این سن و سال. یه‌جاهایی رویه‌مون سوخته، ولی از درون کماکان خام خام. 

چه می‌شه کرد، هرکی باید به سهمی که به‌ش رسیده قانع باشه دیگه وگرنه که با این همه جون کندن باید عوض می‌شد تا حالا. مگه نه؟!..

پنجشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۹۲

شنبه، آبان ۱۸، ۱۳۹۲

Simply ...


Portrait of Ria Munk III Gustav Klimt
“Get scared. It will do you good. Smoke a bit, stare blankly at some ceilings, beat your head against some walls, refuse to see some people, paint and write. Get scared some more. Allow your little mind to do nothing but function. Stay inside, go out - I don’t care what you’ll do; but stay scared as hell. You will never be able to experience everything. So, please, do poetical justice to your soul and simply experience yourself.”

 — Albert Camus (Notebooks 1951-1959)

P.S. Need to find the original French version though...

شنبه، آبان ۱۱، ۱۳۹۲

یه‌روزی دنیا خوب بود و آروم بود، واسه زندگی ...



بیشتر از یه سال‌ه که خونه‌م کامل جمع نشده. یعنی تیکه‌تیکه‌هایی از خونه در برهه‌های زمانی متفاوت جمع شده، اما خود این برهه‌ها اون‌قدر منفصل از هم بوده‌ن که این یکی تیکه که جمع می‌شد، جمع‌شدگی اون یکی قبلی دیگه به تاریخ پیوسته بود و درنتیجه خونه رنگ نظم و ترتیب رو ندید در یه سال و اندی گذشته. یعنی این‌جوری شد که من یه نامه زدم به مسؤول ساختمون در کمپانی و شش مورد از معضلات آپارتمانم رو که هرچی به مدیرساختمون مقیم گفته بودم پشت گوش انداخته بود براش گفتم. عکس موارد رو هم ضمیمه کردم. بعدم گفتم من دارم می‌رم یه ماه نیستم، بی‌زحمت وقتی برمی‌گردم اینا درست شده باشه. طبعا درست کار کرد. اما همون شد که تازه مسؤول ساختمون در کمپانی به عمق فاجعه در ساختمون پی برد و پروژه عوض‌کردن لوله‌کشی آب و بعضا فاضلاب ساختمون با دست‌کم 63 واحد ساکن کلید خورد. همه اینا یعنی چی؟ یعنی این‌که کمددیواری پشت دوش حموم و زیردستشویی حموم و آشپزخونه باید تخلیه می‌شد تا دیوارها شکافته شن و لوله‌ها تعویض. اما نه به این نظم و ترتیب! بلکه کاملا سوی مخالف طیف و با پراکندگی زمانی/مکانی در worst case. یعنی این‌جوری که اول یه‌سری میومدن دیوار رو می‌شکافتن، می‌رفتن، دوهفته بعد یه‌سری دیگه میومدن مشما و پلاستیک می‌زدن که مثلا کار شروع شه، سه هفته بعد، لوله‌کش‌ها میومدن لوله‌ها رو باز می‌کردن و می‌دیدن وضع خراب‌تر از حدتصوره، نصفه‌نیمه می‌بستن می‌رفتن تا سه-‌چهار هفته بعد که میومدن درکمتر از یه نصف‌روز لوله‌ها رو جایگزین می‌کردن و بی‌این‌که خبری بدن می‌رفتن. بعد تو می‌موندی که بالاخره این تموم شده؟ نشده؟ داستان چی‌ه؟ خلاصه، یه روزی تو هفته‌های بعد یه دوتا چهره جدید در می‌زدن که بیان دیوار رو بذارن سرجاش. بعد خود رنگ‌ش هم باید یه سری خشک می‌شد تا دست دوم رو بزنن. این وسط می‌ذاشتی ده روز می‌رفتی مسافرت و وقتی برمی‌گشتی، حتی جرات نمی‌کردی چمدون‌ت رو تخلیه کنی و به زندگی روزمره از داخل چمدون ادامه می‌دادی، چون جایی برای گذاشتن‌ش یا حتی جادادن وسائل داخل‌ش وجود نداشت. بعد پنج هفته ناباوری خوب که خیال‌ت راحت می‌شد که خب، دیگه با این کمد کاری ندارن و دوباره محتویات کمد رو با بدبختی می‌چیدی که آخه اینا قبلا چطوری خوش و خرم باهم اون تو بودن... بلافاصله روز بعد، یکی در می‌زد که ما یه چیزی رو تو دیوار پشت کمد فراموش کردیم و باید دوباره بشکافیم... اگه فکر کردین این اتفاق فقط یه بار و فقط در مورد کمد دیواری افتاد، خب در اشتباه‌ین. باز یه مسافرت ده روزه دیگه و هنوز چمدون مسافرت باز نشده، عینا در مورد کمد زیر دستشویی حمام هم همین مساله تکرار شد. منتها با یه فاصله زمانی سه-‌چهار هفته‌ای دیگه که وقت تکرار واقعا دیگه باورت نشه که اینا جدی می‌گن یا دارن شوخی می‌کنن. یا این‌که نکنه من خوابم که زندگی این‌طور سوررئال شده. خلاصه بالاخره، سری دوم شاهکارها هم به پایان رسید و باز هیچ‌کس پایان کار اعلام نکرد به ما تا این‌که یه دوماه که کلا خبری از درزدن مجدد نشد، خودمون ختم عملیات رو اعلام کردیم و گفتیم که وسایل رو برگردونیم سرجاهاشون. این‌دفعه، تفریح و خوشگذرونی خارج شهر پیش اومد چپ و راست. اونم از انواع گوناگون. از مراسم باربکیو در حیاط خونه استاد سابق بگیر تا عروسی ایرانی چیتان و فیلان در شهر چیتان و فیلان و یهو اردوی خاک وخلی با یه سری خل و چل مثل خودت و از اون یکی طرف دعوت به ویلای یه سری آدم حسابی که دیگه قشنگ قاطی کنی که الان باید چی رو بذارم تو کدوم ساک برای ددر این هفته. بعد از اینا که قرار بود یه ماه‌ی وقت باشه تا شروع مدرسه، یهو به‌طرز غیرقابل باوری ظرف یه‌هفته دچار کشف استعداد و روزمه و مصاحبه و شروع کار می‌شی و کلا دیگه اگه رنگ خونه‌ت رو دیدی، سلام ما رم به‌ش برسون...

بعد دیگه شما فکر می‌کنید آدم واسه دو ماه باقیمونده تو این خونه دیگه دست و دل‌ش به جمع‌وجورکردن می‌ره؟! یا این‌که لباسای زمستونی/تابستونی رو که می‌خواد جابجا کنه، یهو صندوقا رو میاره وسط که کم‌کم اسبابا رو هم ببنده؟!

اگه نظرتون جواب دوم بود که باید بگم کاملا درست‌ه.

دوشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۹۲

شنبه، آبان ۰۴، ۱۳۹۲

ان الانسان لفی خسر



یه‌جور عجیبی چندشب‌ه نوای اذان مودن‌زاده تو سرم می‌پیچه. فقط هم اون تیکه که داره یکی از چهارتکبیر رو به بعدی‌ش وصل می‌کنه. دقت هم کرده‌م، تو اون سکوتی میاد که با شب پهن می‌شه رو زندگی. بیرون و تو هم نداره. این‌که چرا موذن‌زاده هم نمی‌دونم. ولی شاید چون تحریرهایی که تو ذهنم رد می‌شه تحریرهای موذن‌زاده‌ست.

،
پ.ن. وقتی بزرگترین خسران زندگی‌ت این شده که هنوز نتونستی بهش بفهمونی که ...

شنبه، مهر ۲۷، ۱۳۹۲

در این سکوت ...





مدتی‌ست به وبلاگ‌نوشتن فکر می‌کنم. به روزمره نوشتن. به سیاق آن‌وقت‌ها. بدون هیچ حرف خاص. آن‌وقت‌های قبل از گودر. که تازه بعد از مدتی گوگل‌ریدر آمده بود و وقتی توی‌ش می‌رفتم، انگار که در یک تالار خالی، فقط بازگشت صدای خودم را در جواب حرف‌هایم بشنوم. بعد کم‌کم تالار پرشد. به تالارهای دیگر وصل شد. خصوصی شد و ....

حالا دوباره آمده‌م به گردگیری این وبلاگ که خواسته/ناخواسته زمان‌نگار زندگی‌م شده. الان هم حس یک خانه بدون وسیله خالی را دارم که بازهم فقط صدای خودم و بازتاب‌ش را می‌شنوم.

القصه، سرما خورده‌م. هم روحی، هم جسمی. آن یکی دفعه می‌گفت حق دارم. که پشت‌هم بد و خوب باهم آمده و آن‌گونه نوسانات پردامنه باید هم آن‌طور آشفته‌م می‌کرده. حالا هم که در عزای این فقدان...

سرماخوردگی فکرم را کندکرده. آن‌هم فقط برای درس خواندن. چون برای نوشتن و خیال بافتن لحظه‌ای از حمله دست برنداشته، اما الان که این چندسطر را نوشتم آرام گرفته. خوب است که برود دیگر. باز هم برمی‌گردد. لابد ...

جمعه، مهر ۱۹، ۱۳۹۲

اگر دستم رسد روزی ...

Hope 1886 George Frederic Watts
at the newly renovated Watts Gallery in Compton England

،
پ.ن. ولیکن صبر می‌باید ...

شنبه، مهر ۱۳، ۱۳۹۲

انگار که نه ...

"و كسي نمي داند دخترك ِ اينهمه وقت مانده پشت درهاي بسته، چه همه ناخن به ديوار كشيده براي بازكردن روزنه اي به سوي آسمان. و تو نمي داني پشت اين خنده ها و اين سكوت، چه بغضي پنهان شده.
نشسته اي رو به پنجره، دفترخاطراتم را ورق مي زني. مي گويي سادگي جمله هام را دوست داري. و من با خودم مي گويم : تلخيش را نه؟
ورق مي زني و ادامه مي دهي سكوت لابلاي سطرهاي نوشته هام را دوست داري و من همين جور كه روي تخت دراز كشيده ام جواب مي دهم: هياهوش را نه؟
مي خزي توي تخت، انگشت هات روي تنم راه مي رود . مي گويي آرامش توي بند بند تنم را دوست داري . و من مي پرسم بيقراريش را نه؟
و نگاهت مي رود از پنجره بيرون . كنار گوشم زمزمه مي كني سبكي راه رفتنم را دوست داري و من مي پرسم: سنگيني تنم را نه؟ و مي چرخم توي دستهات، و باز نگاهت توي چشمهاي من خانه مي كند و مي گويي: ستاره هاي ته چشمهام را دوست داري . و من مي پرسم : سياهيشان را نه؟ 
و چانه ام را با انگشت هات نوازش مي كني و مي گويي صورتي لبهام را دوست داري. و من مي پرسم لرزش بغضم را نه؟
و موهام را نفس مي كشي و مي گويي لطافت سياهش را دوست داري و من مي پرسم پريشانيش را نه؟ و نفسهام روي گردنت آواره مي شود... مي خندي و مي گويي شيريني خنده هام را دوست داري و من مي پرسم شوري اشكهام را نه؟
مي كشي مرا ميان دستهات كه تمام مرا دوست داري و من مي پرسم دختركِ سياهِ درونم را نه؟
...
باد مي زند و پرده اتاق تكان مي خورد. بلند مي شوي به رفتن. دست دراز مي كنم كه دستت را بگيرم .. باد مي زند...من از خودم مي پرسم كي ياد مي گيرم كه خيالِ آدم ها دست ندارد؟"

- گلریز ع.

چهارشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۹۲

On pensait que t'es génée


باز به وضعیت آم‌اِبیگ‌بیگ‌گرل*ی دچار شدم و این‌بار به‌معنی واقعی کلمه و داشتم فکر می‌کردم که کجا باید نخ این بادکنک را رها می‌کردم که الان کار به این‌جا نکشیده باشد مثلا. فکر می‌کردم که کاش مثل کامپیوتر یک وقت‌هایی که هنوز بی‌وقت نشده، صبرم سر می‌آمد و هنگ می‌کردم. نخ چندین و چند برنامه را در هوا رها می‌کردم و بار خود سبک. شاید دوباره از نو شروع می‌کردم و سریع‌تر و سرحال‌تر. چهار سال در چهار روز، چهار ساعت، چهار دقیقه؟!.. هرچه. تمام. 

،

پ.ن. بگذار دخترک هم از حضور من، از حضور من در حضور تو، هراسان باشد. این یکی نخ دیگر هیچ‌رقمه به من ربطی ندارد.

* (+)

شنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۹۲

The file on you complete


And quiet is the thought of you ...

,

یکشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۹۲

دست من و دامان تو ...




عاشقی فعل نیست. کیفیت است. انجام‌دادنی هست و نیست. اصلا به‌جاآوردنی‌ست. توی نگاه، درون نفس، در همه حالات و کرامات عاشق کیفیتی‌ هست که فقط  معشوق خاص تمامی آن‌ها را می‌فهمد. می‌بلعد. آدم‌ها ذاتا دوست دارند که دوست داشته‌شوند. معشوق خاص، چه عاشق باشد و چه نباشد، مادام که عشق را بشناسد، این کیفیت را دریافت می‌کند. خواه پاسخ گوید، خواه نه. 

دوشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۹۲

که نسیم روی هر شاخه کنار هر برگ شمع روشن کرده‌ست





دیروز به یکباره دیدم که گویا بهار آمده. عجیب بود چون اصلا انتظار بهار نداشتم امسال، انگار. خودم از این که انتظار بهار نداشتم، بیشتر تعجب کرده بودم. که انگار این زمهریر عطوفت زندگی صورت و وجهه بیرونی هم پیدا کرده بود دور از خودآگاه من. این انتظار نداشتن از هیچ‌کس/هیچ‌چیز/هیچ ِهیچ. باری، برخلاف هرسال که از پیش روز مشخص و معینی برای جابجا کردن پوشاک تابستانه/زمستانه می‌گذاشتم که کاری وقت‌گیر بوده و هست، امسال کاملا ناغافل دیدم هیچ پوشیدنی مناسب هوای نوزده درجه بالای صفر ندارم و چاره‌ای جز فی‌الفور بازکردن صندوق و صندوقچه‌ها برای بیرون زدن از خانه طبق قرار نیست. بعدتر، به خانه که برگشتم، تازه دیدم که هنوز عایق پنجره‌ها را هم برنداشته‌ام. که یعنی مثلا زمان باید برگردد عقب تا یک‌روز هوس استشمام باد بهاری به سرم بزند و سراغ بازگشودن پنجره‌ها پس از زمستان صعب بروم و همان حوالی هم پیش‌بینی جابجایی لباس‌ها جایی بین پس و پیش ذهنم صورت گیرد. آن‌هم در حالی‌که لیوان چای‌ به‌دست، زیر پتو، نسیم خنک بهار به سینه فرو می‌برم و چیزکی می‌خوانم/می‌بینم یا خیالی می‌بافم. 

... همین‌قدر غافلگیرانه. 

یکشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۹۲

... نرو، بمان!




نام گل‌سرخ/نام نسترن/نام رز -م گم شده. یعنی یک روز که حسابی دست و بالم از خرید و همه‌چیز پر بود، سر راه رفتم که بسته‌ام را از پست بگیرم و بعدش، رفتم که از ای‌تی‌ام پول نقد بگیرم... بعد منتظر اتوبوس ایستادم و ایستاده‌دراتوبوس برگشتم خانه و به جمع‌وجور کردن خرید و بسته پستی و غیره. دیرتر دیدم نیست. هی این‌طرف و آن‌طرف چشم دواندم اما کمتر یافتم. گفتم که حتما لبه ای‌تی‌ام وقت پول گرفتن جاگذاشته‌م یا حتی موقع امضا دادن روی پیشخوان پست. گفتم که فردا می‌روم و از هردو می‌پرسم، حتما هرجا بوده، کسی نگه‌ش داشته. فردا نشد و چند فردای دیگر هم گذشت. هفته‌ای بعد بود شاید که بالاخره هردوجا سر زدم. نبود که نبود. 

خود کتاب را دست‌دو از آمازون خریده بودم. نزدیک به دو سال پیش بود که شروع‌ش کرده بودم همراه با یک گروه کتابخوانی ای‌میلی که هیچ‌وقت جدی نشد انگار. یا من بی‌خبر ماندم از جدی شدن‌ش. به‌هر حال، اشکال بزرگ‌ش این بود که نوشته‌های لاتین‌ش ترجمه‌ای به یکی از زبان‌های قابل‌فهم‌تر نداشت. فایل پی‌دی‌اف‌ی هم که یکی از دوستان در همان جمع ای‌میلی فرستاده بود به‌عنوان کشف‌الابیات حجیم‌تر از آن بود که به‌راحتی بشود پرینت گرفت. خودش به زبان انگلیسی بود. انگلیسی فاخری که خواندن جملات و کلمات‌ش هم لذت‌بخش بود. از ساختاربندی و دایره واژگان نسبتا غنی. این‌که خواندن‌ش طولانی شده بود، به‌جز از اوضاع و احوالات غریب پیش‌آمده و کتاب‌های بعضا ساده‌‌تر دراین‌بین‌خوانده، یک دلیل مهم‌تر هم داشت که چشیدن جرعه‌جرعه‌ش بود. مزمزه‌کردن‌ش در طول زمان. 

باری، ازدست رفت و به‌دست بازنیامد و یک گوشه‌ای از حواس من انگار عزاداردارست این روزها. وقتی مستأصل به‌دنبال‌ش  بودم، فکر کردم که خب یکی دیگر بخرم. اما انگار دوباره باید از ابتدا شروع می‌کردم به خواندن، چون یادم نیست صفحه 175 بودم یا 228 یا دیگر چه. ولی گویا چاره‌ای هم نیست. یا باید نسخه‌ای دیگر پیدا کنم که کشف‌الابیات‌ش هم سرش باشد یا بگردم عینا همان قبلی را پیدا کنم که یادم بیاید تقریبا تا کجا پیش‌رفته بودم و همان کج‌دار و مریز سابق ادامه دهم. 

مهم این است که اول باید این سنگ را جابه‌جا کنم، وگرنه مثل این چندوقت از خواندن کتاب‌های دیگر هم بازمی‌مانم...

جمعه، فروردین ۱۶، ۱۳۹۲

کو گل واسه گلدون؟!..





بعضی وقتا یه‌جور عجیبی هیچ‌کس جوابم رو نمی‌ده. یعنی نه ای‌میل/تلفن/نامه/بسته-ای که  به موقع _شاید حتی یه کمم دیرتر از موعد_ منتظرشم می‌رسه، نه مثلا حال و احوال ساده اس‌ام‌اس‌ی/تلفنی/‌به‌حضوررسیدنی با رفقا جواب می‌گیره.

این‌جور موقع‌ها برای من دنیا می‌شه غار تنهایی‌م. اونم از نوع تحمیل‌شده و نه خودخواسته. تو بگو زندان. یه‌جوری باید راهی پیدا کرد برای سرگرم شدن و فکر انتظار رو نکردن. یه کاری باید کرد که ذهن رو خوب درگیر کنه و پس ذهن مدام یادآدم نیاره که تو که می‌دونی واسه سرگرمی و فرار از کشیدن انتظار داری این‌کار رو می‌کنی و بیشتر به استیصال‌ت دامن بزنه. از اون‌طرف خیلی کارایی هم که می‌خوای بکنی وابسته به یک/دو/سه ... تا از همون جوابایی‌‌ه که منتظرشون‌ی و درنهایت انتخاب چندانی هم برات نمی‌مونه شاید... جز پناه‌بردن به رویا...

سه‌شنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۹۲

Or only want to walk with me a while








درگیری ذهنی این‌روزهام آرزوهام‌ند. به محض این‌که یک آرزو می‌کنم، دیگری می‌آید که پس من چی؟ همه آرزوها را که می‌کنم، درگیر زمان‌بندی و تقدم و تأخرشان می‌شوم. از هیچکدام‌شان نمی‌توانم بگذرم، چون به‌هرحال آرزوهام‌ند. باید تمام و کمال بیان شوند تا اگر روزی به حقیقت پیوستند مایه پشیمانی نشوند. از آن گذشته، خودشان هم با هم تداخل دارند. دل‌ش می‌خواهد فرضا دو ماه دیگر را هم اینجا باشد با تمام برکات‌ش، هم آن‌جا با همه نوستالژی‌ش. هم همه باشند و هم هیچ‌کس نباشد. دست‌کم هیچ‌کس جز او نباشد. هم چیزهای جدید وارد خانه شود، هم خانه بدون عوض شدن، جای همه‌چیز جدید را هم داشته باشد. گرچه که هم‌الان هم اضافه‌بار متحمل است. همه این‌ها می‌رساندم به کلافگی از آرزو کردن. 

... آخر به این نتیجه رسیدم که انگار دیگر بلد نیستم آرزو کنم. مثل هولاهوپ که دیگر بلد نیستم بزنم. انگار هیچ‌وقت بلد نبوده‌م و کسی دیگر آن مسابقه‌های آرتیستیک را جای من برنده می‌شد. دیگر بلد نیستم آرزو کنم چون زیادی دودوتا چارتا شده‌م. مغزم مثل قالب‌های یخ خانه‌خانه شده و همه‌چیز را یک‌شکل بیرون می‌دهد. حتی آرزوها را. مثل ماشین غذاخوری عصرجدید. نمی‌فهمد آرزو مال این‌ست که دل‌ت خوش باشد، نه این که برآورده شود. نه الزاما. اسم‌ش آرزوست. دور دهان را پاک می‌کند. خواه دهانی باشد یا نباشد.

... این شده که آرزو هم از من انرژی می‌برد این روزها به جای توان دادن.