جمعه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۲


محشر یعنی همین ! یعنی اینکه به جای عروسی یه دوست و مهمونی یه دوست دیگه، پاشی بری قرار بر و بچه های دبیرستان، بعد یه موجوداتی رو بعد از 8 سال ببینی !! بعضی ها رو با بچه اشون ببینی -یعنی یه نسل بعد!!- ! عکس عروسی بعضی های دیگه رو ببینی و ... و در نهایت شگفتی یکی رو ببینی با مامان و بابا و برادرش که دیگه از اومدنش قطع امید کرده بودی ، اونم در حالیکه فقط از روی سر و صدا و شلوغ بازیها توجهش جلب شده باشه و بعد یه چهرهء آشنا جلبش کرده باشه ...

معرکه بود. گرچه جای مینا و مهسا و آوا و مهتاب و مینو ومهدیس و سحر و چندتای دیگه به شدت خالی حس میشد، باز هم فوق العاده بود. نمیدونم، ولی الان اونقدر شارژم که ده تا عروسی ِ ده شب و ده روزه هم اینجوری شارژم نمیکرد ! (از اونم بالاتر اینکه یه چن تا علاف مثل خودم پیدا کردم! یوهوووو!!)

انگار نه انگار که 8 سال بزرگتر شدیم ! عینا" همون ورجه وورجه های افطاری سال چهارم ... فکر کنم کم مونده بود باز شیشه بشکنم ! وای که چه کیفی داشت وقتی رفتم مثل بچه های خوب پیش ناظم مدرسه اعتراف کنم، بعد کاشف به عمل اومده بود که همه رفتن گفتن «منم اسپارتاکوس!» ... . امشب هم که اون سفره خانه رو اول گذاشتیم رو سرمون بس که رو چهار پنج تا از تخت هاش بالا پایین پریدیم و عکس گرفتیم، بعدش هم که پیتزایی بیچاره به تغییر دکوراسیون اساسی احتیاج پیدا کرد ! چه میشه کرد دیگه ... دنیا بیرحمه وگرنه ما همونیم! که بودیم !!

،
پ.ن. هیجی دوستیهای دبیرستان نمیشه ! حالا هی بشین بگو «یه دوست راس راسَکی ...».

هیچ نظری موجود نیست: