سه‌شنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۲


شكراب هم رفتيم سياحت. اين جبههء شرقي توچال هم براي خودش جاي باصفاييه. جايي كه راحت ميشه از طبيعت ارديبهشت سرمست شد. راه رفتن تو يه جادهء پرپيچ و خم درحاليكه دو طرف آدم پر از درختان گيلاس با انبوه شكوفه هاي آويخته اس. صداي غالبي كه تو گوش ميپيچه، صداي پرنده هاست و صداي پس زمينه هم صداي جريان رود. آفتاب هم اين ميون با بيرحمي تمام ميسوزونه، درحاليكه مابين اين همه هياهو و حركت، كوهه كه هميشه ايستاده و ايستاده و مي ايسته.

يه جايي وسط كوه، آبشار با سينهء ستبر سپيدش منتظره تا خودش رو وحشي و پرشور در آغوش مدعوينش بندازه. رشحاتش از همين فاصلهء چندمتري هم گونه ها رو نوازش ميده. شوق برت ميداره كه بري جلو ...

جالب اينكه تا مياي فكر كني كه حالا گروه عقب افتاده و ديگه آدم نيست و خودتي و خودت، ميبيني يه گروه ديگه جلوترن كه يا دارن ميرن، يا حتي دارن برميگردن. هرقدر هم كه به هركي ميگي رفتم شكراب، جواب بشنوي كه ها ؟ كجا ؟؟..

... ديگه هم اينكه نميدونم ما چه حقي براي خودمون قائليم كه هي بلند ميشيم ميريم آرامش ساكنين اين مناطق رو به هم ميزنيم و برميگرديم. ها ؟! يعني كه چي ؟؟..

هیچ نظری موجود نیست: