یکشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۲


نمیدونم چی شده. اون از کنکور که حتی فرمهاش رو هم نگرفتم، اینم از نمایشگاه که دو روزه افتتاح شده، هنوز نرفتم. گیریم یه روز قبل از افتتاح رفته باشم، اون که قبول نیست ! غیر از اینها، لیست خرید از نمایشگاهه: حتی یه کتاب شبهه درسی هم توش پیدا نمیشه. شاید یه دورهء رکود، یا یه خواب شبهه زمستانی باشه.

پسره، کناردستیم، دستشو برد طرف بالابرِ شیشه، یه طوری که مطمئن بود جوابش مثبته، پرسید: باد اذیتتون نمیکنه ؟! جواب منفی دادم. آروم گرفت. پنجره کامل باز بود. باد با همهء قدرت هجوم میاورد. با اینکه کنار پنجره نبودم، خوب باد میخوردم. حس کردم خیلی زیاد که به تنهایی نیاز دارم. نه فقط تنهایی، به خلوت. بعد به اینجا رسیدم که پشت اینهمه نیاز به تنهایی و خلوت، یه نیاز اساسیه: نیاز به پالایش. قراضه های روح و روان و ذهنم زیاد شده. خرده خرده و به درد نخور. جای بقیهء چیزهایی رو هم که میتونن چیزی باشن، اشغال کردن. یه جور آلایش زیادی.

کاش میشد یه مدت رفت تو یه پناهگاه امن، یه غار ...

هیچ نظری موجود نیست: