اِشکال ِ این روزگار اینه که آدم نه اونقدر تنهاست که
تنها باشه و نه اونقدر تنها نمیمونه که بشه گفت
تنها نیست. دلم میخواست تنهاییم رو داد بزنم. اونقدر داد بزنم که بعدش بتونم خالی ِ خالی با خلوتم تنها باشم. اما اونقدر تنها نبودم، و اونقدر خلوتِ خلوتی نداشتم که بتونم داد بزنم و مطمئن بشم که تنهام. که خالی بشم و خلوتم رو جشن بگیرم.
نمیدونم پس این کلمهء
«مطلق» ادبیات، به درد کجای زندگی میخوره ! اَه ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر