پنجشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۱


راست گفته شهرزاد هم. ماژیک ها نیست. کمرنگ شده ام. بی رنگ حتا. دیشب فکر می کردم روحم زنگ زده باشد. چندگاهی هست هوس باریدن دارم. در عوض، آسمان است که مرتب می بارد. مراعاتی هم نه در کار، هیچ.

نیمه شب، بیخوابی زده بود. به دل می خواست زیر باران شدن، نه اما خیس. گویی که باران همان خیسی نباشد، مثل اینکه آفتاب، نه همان روشنی. آفتاب، روشن که نه، گرم می کند. باران، خیس نه، شسته. همین. همهء چیزی که روح زنگ زدهء ملتهب می طلبد. زدودن زنگارها.

هوس ِ به زانو درآمدن هم هست. هوس ِ ضعف. میل ِ رهایی از اقتدار. کنار نهادن «می توانم» ، زمزمهء «نمی توانم». زانو بر زمین زدن، غلتیدن بر خاک، پلک برهم نهادن، ندیدن. تو بخوان شانه خالی کردن.

گاری ِ خستهء فرتوت، راه ِ معلوم، مقصد ناپیدا. صعب، «نمی توانم» را نتوانستن است. دیگر همین.

هیچ نظری موجود نیست: