یکشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۱


«هری پاتر» رو که می گفتم -گذشته از تم زندگی که تُوش دیدم، مثل اون پله ها که حرکت می کردن، که یعنی تُو زندگی هی حساب کتاب کن، ببین از کدوم طرف باید رفت، بعد یه جایی از راه: اول، وسط، یه قدمی ِ آخر، مسیر تغییرجهت بده، ندونی از کجا سر در میاری. علی الخصوص پله وار که پایین و بالاش هم روشنه- همش تُو ذهنم بود که "فقط یه مادر واقعی می تونه این همه انسانی فکر کرده باشه." امشب اینو دیدم.

نویسندهء این بلاگ، منو یاد ِ «جین وبستر» انداخت، با همین «جی. کی. رولینگ». هر کسی از پس ِ درک این همه ظرافت تُو یه وجب زندگی، برنمیاد.

هیچ نظری موجود نیست: