پنجشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۱


انگار دارم بزرگ میشم. اینطور حس می کنم. نه برای اینکه احساس آدم شدن می کنم. برای اینکه مشکلاتم رو دارم زیاد و زیادتر می بینم. هر چیز کوچیکی به راحتی میشه مشکل. روحم داره کوچیک و کوچیکتر میشه. طاقتم کم و کمتر. دارم بزرگ میشم.

فکر نمی کنی همه چی، یه کم هم از اونجا ناشی بشه که هیچ راهی رو تا ته نِمی ری –نمی تونی که بری ؟ نه تُو اعتماد، نه تُو نفرت، نه تُو آرزو، نه موفقیت، نه استقلال، نه جمع، نه تفریق، نه «هیچکس» بودن، نه خودِ خودِ «هیچ». این که تا این جا اومدی، اما حس ادامه اش نیست –یا رغبت. این که هرجا حوصله نکنی –یا سَر بره- راحت حاشا. این که همیشه خیلی آسون می تونی از اول شروع کنی. فرقی نمی کنه پزشکی باشه، زبان و ادبیات یا روانشناسی. ورزش یا موسیقی، هنر. این که از همه چیز خیلی ساده می تونی بگذری، حق مسَلّمت هم که باشه. این که هیچی برات خدا نمیشه، نه حتی بُت. نه شایستهء تنفر. راحت، آسون، ساده.

حتی یه پاراگراف رو نمی تونی از پیش طرح بزنی.

هِی همین طور دور خودت بچرخ. هی باور کن هرکی می گه عین تو ِه، همدرده باهات، بعد ببین که همه «مسیر» دارن. نه که تو، مسیر نداشته باشی. ولی مسیر دایره رو که طی می کنی، باید آمادگی مدام به صفر رسیدن هم داشته باشی. فوق فوقش اسپیرال، یه مارپیچ. رأسش که برسی دیگه فقط دور خودت می چرخی. اونقدر که خیلی زود، سر ِت گیج بره ...

اصلا" بزرگ میشی که بیفتی. یه جور افتادنِ مدام.

هیچ نظری موجود نیست: