شنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۱


از یه وقتی – گیریم فلان روز از فلان ماهِ بهمان سال - دیدم این جاده ای که بهش میگن «زندگی» ، خیلی پایین تر از کف پاهای من قرار داره. اون خط سفیدی هم که فکر می کردم خط وسط جاده اس، یه طناب نیمه متعادله که از این بینهایت تا اون بینهایت کشیده شده.

همون موقع بود که فهمیدم این باری که توی دستم سنگینی میکنه و منتظرم صاحبش بیاد، امانتش رو ازم بگیره، همون چوبیه که قراره باهاش تعادلم رو حفظ کنم.

اونجا بود که دیدم کوچکترین خطا، چه بهای گزافی داره و ممکنه تا آخر عمر ناکارم کنه (توقف، از کوچکترین خطا هم بزرگتره). دیدم پایداریم چقدر بی ثباته و برائت از خطا ، فقط باعث میشه هر لحظه با حل مسألهء حفظ تعادل خودم همراه با یه چوب سنگین، درگیر باشم.

از اون روز، دارم با این «تعلیق ِ سخت»، طی طریق می کنم ،،، فقط تا وقتی که بتونم تعادلم رو حفظ کنم ...

هیچ نظری موجود نیست: