دوشنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۸۲
همين ديگه !! ... شب قرص سرماخوردگي ميخوري، صبح مست و ملنگ پاميشي بري سر كار، سر راه يكي رو ميبيني شبيه به يكي از بچه هاي تيم پروژه، بعد چون اون نيست ... DENY !!! غافل از اينكه بابا جان ! اون نيست، هان سولو ي خودمون كه هست ! هي هي هي ... اعتياد نداشتن هم بده هااا ! گيريم بدون قرص سرماخوردگي هم همچين هشيار نباشه آدم ! ...
یکشنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۲
تا هزار تيكه ات نكنن و تيكه هاي خودشون رو برندارن، دست بردار نيستن. نميدونن،،، نميخوان كه بدونن،،، كه تو يه گوي آينه كاري بيشتر نيستي. فقط يه تيكه اته كه داره هركدومشون رو بهشون نشون ميده و هركدوم فكر ميكنن يه آينهء تمام قدي كه اگه مال خودشون باشي، فقط خودشون رو نشون ميدي: تمام قد. واسهء همينه كه با يه تلاش مذبوحانه دائم دارن سعي ميكنن صافت كنن. در جهت همون تيكه ات كه داره خودشون رو بهشون نشون ميده.
فايده نداره. تو دنيا نه اونقدر صداقت هست كه اگه همهء خودشون رو نشونشون بدي، آشفته نشن و صداشون درنياد؛ نه اونقدر پذيرش كه هموني كه هستي بپذيرندت و هر دقيقه نخوان يه جايي از فكرت رو تغيير بدن.
حتي يه دوست راس راسَكي هم پيدا نميشه ...
جمعه، فروردین ۰۸، ۱۳۸۲
واکنش پنجم:
(تهمینه میلانی / نیکی کریمی، جمشید هاشم پور، مریلا زارعی، شهاب حسینی، ...)
یه کم شعار، یه کم خیال، نهایت اینکه میشه آی! بازی گرفت و تماشاگر جماعت رو حدود دو ساعت میخکوب کرد. چی بگم از بازی جمشید هاشم پور که به شخصه فکر نمیکردم چیزی بیشتر از «رمبو» ازش دربیاد و چه کرد ! بازی بقیه هم انصافا" خوب بود. با همچین فیلمایی میشه به سینمای ایران هم امیدوار بود. ولی اصولا" بعضی دیالوگها از بعضی دیالوگها مساوی ترند، مثل این: "اون وقتی که داشتن این قانون رو مینوشتن از ننه ها هم سوال کردن ؟!؟ "
دنیا:
( ؟ مصیری / محمدرضا شریفی نیا، هدیه تهرانی)
راستش فیلم آبدوغ خیاری هم اگه هست، اینجوری باشه بیزحمت ! هیچی نه، یه نَمه خندیدیم با اون رفقای بعضا" کج و مأوج ! مساوی ترین دیالوگ این فیلم هم اینکه "اون روزی که حج نرفته قبول کردی بهت بگن حاجی، باید میدونستم کار به اینجا میکشه !"
هاه ! نکتهء جالب اینکه هردوی این مساوی ترین دیالوگها رو هم، در هر دو فیلم، خانم گوهر خیراندیش گفتن ! اینو همین الان کشف کردم !! گذشته از این، فقط کارگردانی مثل خانم میلانی میتونه با «دقیقا"» چهار صحنه بازی گرفتن از شریفی نیا و حداکثر چهار پنج جمله دیالوگ، نقش حاشیه ای رو تأثیرگذارتر ازنقش اول ایشون در فیلم "دنیا" دربیاره ! گرچه بازی شریفی نیا اغلب اوقات فوق العاده اس، اما عوض شدن لحن و تیپ رفتار، با یه تغییر آرایش در فیلم، کمی به ناواردی کارگردان مربوط میشه به نظرم !
به هرحال، عید وقت خوبی برای دیدن فیلمهاییه که طی سال، هی وقت نمیشه و نمیشه و ...
پنجشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۲
چهارشنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۸۲
من نمیدونم فرق این آقای بوش که تظاهرات ضد جنگ رو میبینه و میگه ما خوشحالیم که همه جا «دموکراسی» حکمفرماست، ولی ما باید به عراق حمله کنیم، با اونی که یه وقتی در پاسخ به درخواست حق رای زنان گفته بود، زنها هم میتونن رای بدن، ولی رایشون ملاک نیست، چیه پس ؟!
ای آقا بیخیال ! تو که دیگه میدونی دعوا سر لحاف ملا ست ... اسلحه ها فروش رفت، اقتصاد امریکا –بی نفت- نونوار شد، دیگه دموکراسی کشک چی ؟ پشم چی ؟ هی هی روزگار ...
دوشنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۲
انواع ملل دنیا :
1/ ملل جامد: مللی که تو هر ظرفی قرارشون بدی، مستقل از ظرف، شکلشون رو حفظ میکنن. نسبت به ظرف هم دو حالت بیشتر ندارن، یا توش جا میشن، یا نمیشن، نصف و یک-هشتم و این خزعبلات هم نداریم. مثل ملل اروپا و امریکا.
2/ ملل مایع: مللی که تو هر ظرف بریزی، شکل همون ظرف رو میگیرن، نهایتش اینکه سرریز بشن. مثل ملل آفریقا، سرریزی هم چین و هند.
3/ ملت گاز یا ملت ایران: میشه تو جَو پراکندشون، یا تو یه کپسول چپوندشون. میتونن بی رنگ و بی بو باشن، یا رنگی و آروماتیک، اما به هرحال بی خاصیت نیستن ! گیریم خاصیت منفی. کپسوله رو که داغ کنی، تا یه مدت زیادی فکر میکنی، هیچی تو دنیا فرقی نکرده. فقط کافیه گرما از یه حد آستانه بیشتر بشه، تا صدا گوش فلک رو کر کنه ...
اینکه فیلمی صحنهء دلخراش داشته باشه، خیلی عادیه. از اون عادی تر اینه که اون صحنهء دلخراش مربوط به تیر خوردن و مردن عاشقی باشه که به سمت معشوقش میدوه (چه دیکتهء زشتی!). اما دلخراش تر از همهء اینها برای من، در فیلم تونل، وقتی بود که اون عاشق –که برای رسیدن به معشوقش که فکر میکرد بهش خیانت میکنه، قوانین مرزی رو نادیده گرفته بود و درنتیجه حکم تیر در موردش اجرا شده بود- گفت :
Ich weiss das war verrueckt, aber sonst wuerde ich meinem “Fretzie(?)” verloren …
میدونم دیوونگی بود، اما ممکن بود «فرتزی»م رو از دست بدم ... *
گفتن نداره، ولی آخر فیلم اعلام کرد «فرتزی» هرگز تا آخر عمر ازدواج نکرد. بدترین نوع ِ مالکیت طلبی: حاضر باشی بمیری، اما اونی که میخوای، دست کسی دیگه نیفته ...
* تقریبا"! نقل به مضمون –چون دیگه حتی دیکتهء اسم دختره رو هم یادم رفته !
یکشنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۸۲
بعضی اوقات دیده م چرخش که تند میشه، شیء ساکن به نظر میاد. بی هیچ حرکتی، در عین حرکت. میگن ناشی از دید خود آدمه. دلیل علمی هم براش وجود داره. همه اش هم مربوط به ناظر خارجیه. هیچکس هیچ حرفی از خودِ شیء در حال حرکت نزده. معلومه که چی میخوام بگم: من الان چنین شیئی ام. اونقدر همهء روزهام رنگ و بوی سرعت گرفته، دیگه گذشت زمان رو حس نمیکنم. احساس میکنم زمان ثابته. تقویم رو از روی کارهایی که میکنم تشخیص میدم، نه که کارها رو از روی تقویم تنظیم کنم. اگه ناهار همهء خانواده سر سفرهء «مامانی» نشسته ایم، پس روز اول عیده. اگه افشین و بهرام و خاله محبوبه و خالهء خودم و یه چندتا از عموها اومدن خونه مون و ما داریم بال بال میزنیم برای پذیرایی، روز دوم عیده. قبل از اینا، اگه باز من وسط اتاقم گره خوردم و دارم تخم مرغ میپزم و میخوام برم حموم، یعنی 2-3 ساعت مونده به سال تحویل، فرقی هم نمیکنه سال تحویل چه زمانی از شبانه روز باشه. ...
امسال نشانه های عید فقط همینها بود. نه فقط ! روزهای آخر، دانشگاه رفتن هم یه حس غربت با بوی سبز و شرم آفتاب بود که فقط «عید» رو تداعی میکرد. اما اتاق تکانی امسال، اصلا" حس سالهای قبل رو نداشت. اتاق که چه عرض کنم، امسال به یک کمدتکانی اکتفا کردم – یک روزه، بیش از این هم نمیشد. تمام مدت هم این حس رو داشتم که اتاق –کمد- رو برای مدت یک سال مرتب نمیکنم. انگار خیلی قبل تر از یک سال، دیگه هیچ چیز مال من نیست. یکی دوبار که این فکر رو دستگیر کردم، سعی کردم یادش بیارم که امسال همهء deadline ها گذشته، و تو هیچ «هیچ» کاری نکردی که منتظر رفتن باشی. نمیدونم. شاید چون همه رو در حال رفتن دیده، امر بهش مشتبه شده. شاید.
...
همهء اینها مزخرفه ! میگن اگه دنیا سه روز بیشتر نداشت، بهترین روزش روز دوم بود، چون هم گذشته و تاریخ داشت، هم آینده و امید. اما مدتیه که من هر روز در دنیایی یک روزه زندگی میکنم. با این فرق که فکر نمیکنم چیزی رو از دست داده باشم. هر روز ، حتی آمادهء مرگ ام. و هر صبح انگار باز متولد میشم بی که آینده ای برای خودم متصور باشم. هر روز، هر لحظه. و همین زیستن در لحظه، شادی غریبی رو موجب شده. همین کافیه. دیگه برام نه گذشته اهمیتی داره، نه آینده. حتی اگه باعث بشه به بی هویتی متهم بشم ...
شنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۸۲
"... در نظر دارم نه تنها دربارهء زندگانی ام بلکه دربارهء عقایدم هم بنویسم، به این امید که اطلاعاتی که از شخصیات و خلقیاتم پیدا میکنید کمک کند که از هردو بیشتر لذت ببرید. همانطور که با من پیش می روید این آشنایی اندکی که بین ما آغاز شده است کم کمک بدل به انس و الفت خواهد شد، و مگر اینکه از یکی از ما اشتباهی سربزند، و گرنه این روابط به دوستی منتهی خواهد شد. آه، چه روز خوشی ! آن وقت بازگویی هر مطلبی، ولو جزیی و بی اهمیت، که به من مربوط باشد برای شما خسته کننده نخواهد بود.
بنابراین دوست و همراه گرامی، اگر فکر میکنید که در آغاز قدری امساک به خرج میدهم حوصله کنید، و اجازه بدهید داستانم را آنطور که خودم می خواهم تعریف کنم؛ و اگر در ضمن راه بازیگوشی میکنم، یا گاهی همان طور که با هم می رویم کلاه دلقکی زنگوله دار سرم میگذارم ناراخت نشوید، بلکه برای من هم، برخلاف ظواهرم، قدری شعور قائل شوید. و همانطور که لِک و لِک کنان پیش می روم خواه با من بخندید یا به من بخندید... به هرحال هرکار که خواسنید بکنید، اما از جا در نروید."
تریسترام شندی / لارنس استرن / ابراهیم یونسی
سهشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۱
اینجا قرار نبوده چیزی به چیزی ربط داشته باشه، ولی حالا که اون همه حرف زدم اون پایین، این یکی حرفم ببندم که باز یه بار دیگه نخوام برم بالای ... :
با این که به حضور «ناخودآگاه» در مواقع کمبود کنترل اعتقاد دارم، این رو قبول ندارم که "آدم وقتی عصبانی میشه، خودش نیست" ، حتی این رو هم که "آدم بیشتر خودشه" قبول ندارم.
اولی که خیلی واضحه چرا، چون عصبانیت فقط یکی از انواع هیجانهای آدمه و آدم معمولا" در همهء هیجانها، کنترل و تسلط بر رفتارش کم میشه. پس اگه وقت عصبانیت خودش نیست، وقت قهقهه های بلند و ترس و ... هم خودش نیست. پس اونوقت دیگه چه وقتی میمیونه که خودش باشه ؟!! چون ظاهرا" افسردگی هم نوعی هیجانه و ... .
اما دومی : میشه گفت بازهم به همون دلیل اول، تقریبا". عصبانیت فقط یکی از هیجان هاست و دلیلی نداره، یه رفتار رو به همهء عملکرد آدم تعمیم بدیم. اصولا" تعمیم ... چیز خوبی نیست ! من خوشم نمیاد !!
در عوض عصبانیت – و هر هیجان دیگه - آدم رو با یه بعد ناشناخته از طرف مقابلش آشنا میکنه (به شرطی که آدم مثل بعضیا خودش رو تو یه قوطی سه بعدی محصور نکرده باشه البته!) که هزار سال رفتار بدون هیجان، اون شناخت رو نمیتونن به آدم بدن.
انی وی ...
قضاوت بده ؟!؟ .. نه والا !!
من که اینطور فکر نمیکنم ! حداقل مطمئنم اگه بد بود، ملت نمیرفتن درس بخونن، بد بشن ! اونی که بده، به نظر من، «قضاوت ارزشی» ه. این که خوبیها و بدیهای آدمی رو سبک سنگین کنی، بگی کی اینو دانشگاه راه داده. عین اینکه آدمه رو کیلو کنی، بعد بگی قدش کوتاهه. چون گنده س، زشته. چون ... . اما اینکه بگی چون چاقه، من ازش خوشم نمیاد، نه فقط بد نیست، ممکنه خیلی هم معقول باشه: دال هست، مدلول هست، معیار هم هست. اما صدق این گفتار فقط برای توه، نه کسی دیگه. پس با این گفته نه میتونی کسی رو مقداردهی! کنی، نه بالا ببریش، نه پایین بیاری: تا وقتیکه شخص سومی نباشه که دال و مدلول و معیار تو رو قبول داشته باشه.
طبیعتا" اینکه این گفتار کی نقض میشه هم، به خودت برمیگرده. به این که چه وقت دال، مدلول یا معیارت تغییر کنه. این میون، خود معیار هم میتونه ارزشگذاری بشه. طبق معمول همهء ارزشگذاری ها هم ، یه مقدار عرف و نرم جامعه (کلیات) و یه مقدار خود آدم (جزئیات) دَر ِش دخیل هستن – عین همین حرفا که با بضاعت من، استدلال و نوشته شده ن، و هرکسی بنا به عرف وبلاگی(مثلا"!) میتونه اینها رو رد یا قبول یا تصحیح کنه.
من اگه ده بیست سال بعد، کیلو کیلو فلسفهء کلاسیک خونده باشم، یا به ضرورت زندگی، فلسفهء پخته تری برای زندگی پیدا کرده باشم، فکر میکنم حق ندارم «این زمان» خودم رو سرزنش کنم. درحالیکه کاملا" طبیعیه که حتی نظرات «این زمان» رو به طور کامل، رد کنم.
خیلی «آواز دهل» وار، این گفته ها ممکنه خوب به نظر بیاد. اما تا وقتی وسط خود جامعه و از اون بدتر، وسط خود بحث، گیر نیافتاده باشی: وقت فکر کردن داشته باشی و سرعت عمل در تصمیم گیری درمیان نباشه و ... . خب، حالا اگه اینا بود، چی میشه ؟ آسمون و زمین به هم نمیریزه، اما یه کم، شاید هم کمی بیشتر، ناخودآگاه ممکنه وارد عمل بشه –اینکه میگم ممکنه و نه حتما"، به این دلیله که نمیدونم کی و در چه حدی از کنترل و ... این اتفاق میافته. که بعضی (خیلی؟) وقتا هم نمیافته. وقتی ناخودآگاه وارد عمل میشه، دیگه نمیدونی چی از کجا میاد ! خواب شب قبل، حرف فلانی تو مهمونی هفتهء پیش، یا موضوع تاثیرگذاری در دوران کودکی.
... فکر کنم هرچی لازم بود، گفتم. دیگه لال از دنیا نمیرم !
من فقط یه چیز رو میدونم :
آدم «نباید» شب چهارشنبه سوری ، سردرد داشته باشه !! ..
،
پ.ن. همین که خان داداش آدمو دیپورت کنه، دیگه معلومه چه خبره ...
پ.ن.پریم! مرد شنی ، تولدت مبارک: خیلی زیاد، هوارتا ! (یعنی ببخشید دیگه و اینا ...)
سهشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۱
میان رفتن و ماندن
روز
شفافیتی است استوار
گرفتار
در لق لقهء میان رفتن و ماندن.
همه طفره آمیز است آنچه از روز به چشم می آید :
افق در دسترس است و لمس ناپذیر.
روی میز
کاغذها
کتابی و
لیوانی.-
هرچیز در سایهء نام خود آرمیده است.
خون در رگ هایم آرام تر و آرام تر برمی خیزد و
هجاهای سرسختش را در شقیقه هایم تکرار می کند.
چیزی بر نمی گزیند نور،
اکنون در کار دیگرگونه کردن دیواری است
که تنها در زمان فاقد تاریخ می زید.
عصر فرا می رسد.
عصری که هم اکنون خلیج است و
حرکت های آرامش
جهان را می جنباند.
ما نه خفته ایم و نه بیداریم
فقط هستیم
فقط
می مانیم.
لحظه
از خود جدا می شود
درنگی می کند و به هیأ ت گذرگاهی در می آید که ما
از آن
همچنان
درگذریم ...
اکتاویو پاز / احمد شاملو
دوشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۱
تق تق تق !
...
کسی سر بر نیارد کرد
پاسخ گفتن و دیدار یاران را ...
آقای محمد ، زمستون داره تموم میشه، فصل خونهء قشلاقی به سر میاد هاااا ! ها !
یکشنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۱
شنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۱
یازدهمین فرمان :
"... روزنامه نگاران دریافته بودند که مطرح کردن سوال صرفا" یک کار حرفه ای و عملی برای گزارشگر نیست، که محجوبانه با کتابچه و مدادی در دست، به جمع آوری اطلاعات می پردازد؛ بلکه این وسیله ای بود برای اعمال زور. روزنامه نگار فقط کسی نیست که سوال می کند بلکه کسی است که دارای حق مقدسی است برای پرسیدن و از هرکس هرچه را بخواهد می تواند بپرسد. اما آیا همهء ما این حق را نداریم ؟ و آیا یک سوال یک پل تفاهم نیست که از یک موجود بشری به سوی موجود بشری دیگر کشیده می شود ؟ شاید. من گفته ام را دقیق تر بیان می کنم: قدرت روزنامه نگار بر حق پرسیدن استوار نیست، بلکه بر حق پاسخ خواستن استوار است.
خواهش می کنم کاملا" دقت کنید که حضرت موسی جملهء «نباید دروغ بگویی!» را جزو ده فرمان خدا نیاورد. این تصادفی نیست! زیرا کسی که می گوید «دروغ نگو!» ابتدا باید بگوید «پاسخ بده!» و خدا این حق را به هیچکس نداد تا از دیگران پاسخ بطلبد. ..."
جاودانگی (ص145) / میلان کوندرا – حشمت ا... کامرانی / نشر کانون ، تهران 1377
جمعه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۱
پنجشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۱
چهارشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۱
اشتراک در:
پستها (Atom)