یکشنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۸۲


بعضی اوقات دیده م چرخش که تند میشه، شیء ساکن به نظر میاد. بی هیچ حرکتی، در عین حرکت. میگن ناشی از دید خود آدمه. دلیل علمی هم براش وجود داره. همه اش هم مربوط به ناظر خارجیه. هیچکس هیچ حرفی از خودِ شیء در حال حرکت نزده. معلومه که چی میخوام بگم: من الان چنین شیئی ام. اونقدر همهء روزهام رنگ و بوی سرعت گرفته، دیگه گذشت زمان رو حس نمیکنم. احساس میکنم زمان ثابته. تقویم رو از روی کارهایی که میکنم تشخیص میدم، نه که کارها رو از روی تقویم تنظیم کنم. اگه ناهار همهء خانواده سر سفرهء «مامانی» نشسته ایم، پس روز اول عیده. اگه افشین و بهرام و خاله محبوبه و خالهء خودم و یه چندتا از عموها اومدن خونه مون و ما داریم بال بال میزنیم برای پذیرایی، روز دوم عیده. قبل از اینا، اگه باز من وسط اتاقم گره خوردم و دارم تخم مرغ میپزم و میخوام برم حموم، یعنی 2-3 ساعت مونده به سال تحویل، فرقی هم نمیکنه سال تحویل چه زمانی از شبانه روز باشه. ...

امسال نشانه های عید فقط همینها بود. نه فقط ! روزهای آخر، دانشگاه رفتن هم یه حس غربت با بوی سبز و شرم آفتاب بود که فقط «عید» رو تداعی میکرد. اما اتاق تکانی امسال، اصلا" حس سالهای قبل رو نداشت. اتاق که چه عرض کنم، امسال به یک کمدتکانی اکتفا کردم – یک روزه، بیش از این هم نمیشد. تمام مدت هم این حس رو داشتم که اتاق –کمد- رو برای مدت یک سال مرتب نمیکنم. انگار خیلی قبل تر از یک سال، دیگه هیچ چیز مال من نیست. یکی دوبار که این فکر رو دستگیر کردم، سعی کردم یادش بیارم که امسال همهء deadline ها گذشته، و تو هیچ «هیچ» کاری نکردی که منتظر رفتن باشی. نمیدونم. شاید چون همه رو در حال رفتن دیده، امر بهش مشتبه شده. شاید.

...

همهء اینها مزخرفه ! میگن اگه دنیا سه روز بیشتر نداشت، بهترین روزش روز دوم بود، چون هم گذشته و تاریخ داشت، هم آینده و امید. اما مدتیه که من هر روز در دنیایی یک روزه زندگی میکنم. با این فرق که فکر نمیکنم چیزی رو از دست داده باشم. هر روز ، حتی آمادهء مرگ ام. و هر صبح انگار باز متولد میشم بی که آینده ای برای خودم متصور باشم. هر روز، هر لحظه. و همین زیستن در لحظه، شادی غریبی رو موجب شده. همین کافیه. دیگه برام نه گذشته اهمیتی داره، نه آینده. حتی اگه باعث بشه به بی هویتی متهم بشم ...

هیچ نظری موجود نیست: