سهشنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۱
شنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۱
جمعه، دی ۰۶، ۱۳۸۱
پنجشنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۱
چهارشنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۱
Breaking News :
زوال عقل، به میزان 25% .
در حاشیه :
نمیدونم چرا این آقای دندانپزشک عین FAQ های Online ، خودشون همینطور همهء سوالها رو جواب میدادن، بدون اینکه من در اون وضعیت به خودم زحمت بدم، چیزی بپرسم !!
نگاه داره ؟؟؟ خب بار اول بود دندون میکشیدم ! اِهِه ! ... تازه احساس اون وقتا رو پیدا کردم که دندونای شیریم میافتاد !!!
،
پ.ن. راستی امروز هم ایضا" !!!
دیدی شیر چه جوری میبُره ؟؟ .. داشتم فکر میکردم چقدر روحم ناهمگون شده، تیکه تیکه. بعد یادم افتاد یه مدت خیلی احساس یکپارچگی داشتم وقتی با روحم یکی میشدم. اومدم برای این چندپارچگی! (چندپارگی؟) ، تعبیر ملموس پیدا کنم ... سوسپانسیون، امولسیون، آلومینیوم ام جی، دوغاب، رنگ و لعاب، ... . الان خیلی بی مقدمه فکر کردم «روحم بریده» ...
،
بچه که بودم، وقتی به بابام میگفتم "سرم درد میکنه" ، بابام میگفت "من دندونم درد میکرد، کشیدم" !
سهشنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۱
دوشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۱
یکشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۱
شنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۱
از یه وقتی – گیریم فلان روز از فلان ماهِ بهمان سال - دیدم این جاده ای که بهش میگن «زندگی» ، خیلی پایین تر از کف پاهای من قرار داره. اون خط سفیدی هم که فکر می کردم خط وسط جاده اس، یه طناب نیمه متعادله که از این بینهایت تا اون بینهایت کشیده شده.
همون موقع بود که فهمیدم این باری که توی دستم سنگینی میکنه و منتظرم صاحبش بیاد، امانتش رو ازم بگیره، همون چوبیه که قراره باهاش تعادلم رو حفظ کنم.
اونجا بود که دیدم کوچکترین خطا، چه بهای گزافی داره و ممکنه تا آخر عمر ناکارم کنه (توقف، از کوچکترین خطا هم بزرگتره). دیدم پایداریم چقدر بی ثباته و برائت از خطا ، فقط باعث میشه هر لحظه با حل مسألهء حفظ تعادل خودم همراه با یه چوب سنگین، درگیر باشم.
از اون روز، دارم با این «تعلیق ِ سخت»، طی طریق می کنم ،،، فقط تا وقتی که بتونم تعادلم رو حفظ کنم ...
تفألِ شب یلدا :
بر سر آنم که گر ز دست بر آید
دست به کاری زنم که غصه سرآید
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
دیو چو بیرون رود فرشته در آید
صحبت حکام ظلمت شب یلداست
نور ز خورشید جوی بو که برآید
بر در ارباب بی مروت دنیا
چند نشینی که خواجه کی به در آید
ترک گدایی مکن که گنج بیابی
از نظر رهروی که در گذر آید
صالح و طالح متاع خویش نمودند
تا چه قبول افتد و که در نظر آید
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و شاخ گل ببر آید
غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست
 هر که به میخانه رفت بی خبر آید
شاهد:
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر
کز آتش درونم دود از کفن برآید
راستش هنوز مست قرائن ام !!!
جمعه، آذر ۲۹، ۱۳۸۱
پنجشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۱
کارنامه*ء اخیر رو که نگاه می کردم، کلی باز دچار یاس فلسفی شده بودم که ای بابا، کارنامه هم کارنامه های قدیم، این چه جمع خوانی ایه برای فوئنتس گذاشته و الخ. بعد رسیدم به مقالات. اولا" که بالاخره کار خودشون رو کردن و مقولات (فعلا" مقالات!) هنری رو هم افزدوند. من اون موقع که خونده بودم قراره همچین بشه، مخالف بودم. ولی باید این مقالهء «ارباب یا برده» رو خوند! به علاوه، «قطعه ای از "قطعه هایی از سخنی عاشقانه"»ی بارت هم جای خود دارد.
عجالتا" همین ها باشد تا بقیه اش را بخوانیم !! ...
* سایتش 3 شماره عقبه ! کلی هم فرق کرده ...
«واقعيت» با «حقيقت» فرق داره. اينو همه ميدونن - اگه ندونن هم ادعا ميكنن كه ميدونن. واقعيت اونيه كه هست - يا بخشی از اونی که هست، حقيقت اوني كه بايد باشه -كه لزوماً نيست.
اما من فكر ميكنم واقعيت با خودش هم فرق داره. واقعيتي كه من دارم مي بينم، دوتا چراغ راهنمايي چشمك زنه و يه ميدون و ماشينهايي كه ثابت نيستن (كه مثلاً واقعيت پويا). واقعيتي كه اون داره مي بينه، يه خونهء كاهگلي و يه گله اس كه صبح به صبح بايد ببردشون چرا. اصلاً چرا اون ؟ همين اين. نه، اصلاً همين خودم: يه كم ميام عقب، چشمامو تيز ميكنم، واقعيت ميشه شش تا چراغ راهنمايي كه سه تاش چشمك زنه و سه تاي ديگه كه رو به من نيست، با «تعميم» واقعيت ميشه ادعا كرد چشمك زن اند.
«حقيقت» اينه كه همهء چراغهاي راهنمايي برابرند و تخلف از قانون در مورد همه يكسانه: چه چشمك زن، چه عادي. «واقعیت» اینه که تا وقتی پلیس نباشه، قانون قانون نمیشه. پلیس هم باشه، فقط گاهی ...
سهشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۱
میگم خیلی خوبه که آدم گاهی دوستاش رو دوره کنه، نه ؟! به من که دیروز و امروز خوش گذشت. گیریم تاریخ ادبیات فرانسه (Histoire de la literature francaise) هم بهم نرسیده باشه ( ولی جدا" این یکی خیلی حیف شد ! بگذریم که امسال به فرانسویا خیلی ظلم شده بود و آلمان اونقدر پاشو از گلیمش فراتر گذاشته بود که تاریخ فرانسه هم به زبان آلمانی موجود بود (Geschichte Frankreichs)، اما همون یه تاریخ ادبیات، به همهء کتابای فرانسه که جاشون خالی بود، می ارزید.)
ولی جالب، ربط کتاباییه که گرفتم. دو تا کتاب کامپیوتری ِ آه ه ه، یه واژه نامهء آلمانی، یه هملت واقعی! ، دو تا کتاب دکوراسیون منزل، یه کتاب روانشناسی زبان، یه کیت روبات سازی (!) هم بود که دیگه از سقف خرید میزد بالا. رنگین کمون چن رنگه ؟؟؟
پ.ن. ممم... نمیشه نگم که ! دو تا چیز !
یک اینکه در حین اینکه من و یکی دیگه داریم ادای جدی بودن در میاریم –آخه ظاهرا" به ماها نمیاد! عجالتا" از اون «یکی» بابت جمع بستن عذر میخوام!- و خودمون رو با کتابایی که به شدت مربوط به پروژه میشن خفه می کنیم، می بینیم یکی داره میگه «سلام»، سرمون رو بلند می کنیم، بعد، از ما دو نفر ِ اولیه، یکی این طرف پرت میشه، یکی اون طرف. اونم به همراه مقادیر معتنابهی سر و صدا، به طوری که نصف نمایشگاه بر می گردن ما رو بِر و بِر نگاه می کنن. اون آقای از آب گذشته! هم خیلی جدی، یه کتاب بر می داره، شروع می کنه عین دانشجوهای دکترای تازه از فرنگ برگشته! ورق زدن، انگار نه انگار که خودش و بی خبر اومدنش، باعث و بانی این صحنه بوده اند. نقطه!
دوم هم اینکه این نمایشگاه، به صِرفِ دیدن هم می ارزید ! هم از بابت عکس های روی جلد کتابها –اونایی که نمایشگاه اردیبهشت امسال رو هم دیدن، می دونن من چی می گم- هم پرت و پلا چیده شدن کتابا که خودش کلی مایهء تفریح خاطر بود. حادترین مورد مشاهده شده: کتاب تخصصی لوازم آرایش و رطوبت پوست، در بخش مهندسی کشاورزی !!!
نمایشگاه جالبی بود ! اصولا" ! ...
پ.پ.ن. هاها ! جای لیلیاچکا خالی که ببینه چقدر از ! و () استفاده کردم! <:
دوشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۱
جمعه، آذر ۲۲، ۱۳۸۱
پنجشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۱
راست گفته شهرزاد هم. ماژیک ها نیست. کمرنگ شده ام. بی رنگ حتا. دیشب فکر می کردم روحم زنگ زده باشد. چندگاهی هست هوس باریدن دارم. در عوض، آسمان است که مرتب می بارد. مراعاتی هم نه در کار، هیچ.
نیمه شب، بیخوابی زده بود. به دل می خواست زیر باران شدن، نه اما خیس. گویی که باران همان خیسی نباشد، مثل اینکه آفتاب، نه همان روشنی. آفتاب، روشن که نه، گرم می کند. باران، خیس نه، شسته. همین. همهء چیزی که روح زنگ زدهء ملتهب می طلبد. زدودن زنگارها.
هوس ِ به زانو درآمدن هم هست. هوس ِ ضعف. میل ِ رهایی از اقتدار. کنار نهادن «می توانم» ، زمزمهء «نمی توانم». زانو بر زمین زدن، غلتیدن بر خاک، پلک برهم نهادن، ندیدن. تو بخوان شانه خالی کردن.
گاری ِ خستهء فرتوت، راه ِ معلوم، مقصد ناپیدا. صعب، «نمی توانم» را نتوانستن است. دیگر همین.
چهارشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۱
یکی از رو، یکی از زیر،
آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآی، به یه پیرزن بیچاره کمک کنین!
یکی از رو، یکی از زیر،
آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآی ...
این قبلنا یه جوک بودَه بیده* ! اما در حال حاضر، عینا" زندگی منه !
،
* وقتی وسط گیجی و منگی کار، یه لحظه سرتو بلند کنی، ببینی رئیست داره پای تلفن میگه «من چی کارَه بیدم؟؟؟» !
** دوستان اونور آب سخت نگیرند !
یکشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۱
«هری پاتر» رو که می گفتم -گذشته از تم زندگی که تُوش دیدم، مثل اون پله ها که حرکت می کردن، که یعنی تُو زندگی هی حساب کتاب کن، ببین از کدوم طرف باید رفت، بعد یه جایی از راه: اول، وسط، یه قدمی ِ آخر، مسیر تغییرجهت بده، ندونی از کجا سر در میاری. علی الخصوص پله وار که پایین و بالاش هم روشنه- همش تُو ذهنم بود که "فقط یه مادر واقعی می تونه این همه انسانی فکر کرده باشه." امشب اینو دیدم.
نویسندهء این بلاگ، منو یاد ِ «جین وبستر» انداخت، با همین «جی. کی. رولینگ». هر کسی از پس ِ درک این همه ظرافت تُو یه وجب زندگی، برنمیاد.
یه جورایی دارم تمرین رهایی می کنم. رهایی از آدم ها، خاطره ها، همه چی ها. ذهن رو اگه به وقت، به جا ثبت نکنی، رفته. رهای رها. این آخری ها، وقتی نوشته های ذهن رو پررنگ می بینم، به جای آلوده کردنشون به الفبا، رهاشون می کنم. یه جایی تُو فضا و زمان. گم شون می کنم. بعد من می مونم و صفحهء خالی. مونیتور، کاغذ، فکر. بُریدن...
شنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۱
یه ویژگی اساسی آثاری که تب شون فراگیر میشه، availability شونه. دیگه تا خیلی خیلی سال، نایاب نمیشن. همین ویژگی باعث میشه کسی مثل من، هیچ عجله ای برای دستیابی به این آثار نداشته باشه –بعد از خواجه حافظ و اینا.
«تایتانیک» رو هنوز هم به جز یه تیکه هایی، ندیدم. «بامداد خمار» و «شب سراب» رو هم نخوندم. «ماتریس» رو (با لهجه: مِتریکس! من از "ماتریکس" متنفرم!) بعد از سه سال، سه سال و نیم دیدم. «هری پاتر» رو هم دیروز که سیمای فخیمه از دستش در رفته بود (منم امروز سمینار داشتم دیگه!).
این وسط، فکر نمیکنم با ندیدن تایتانیک و نخوندن شب و صبح، چیزی رو از دست داده باشم. اما وقتی دیدم ماتریس، فقط به این دلیل اونقدر که می تونست برام جالب و جذاب و فنتستیک و تأثیرگذار و اینا نبود که سه سال دیر دیدمش، یه کم دلم برای خودم سوخت. بعد گفتم اشکالی نداره، اگه همه 1-2 ساعته دیدن –گیریم 10 بار-، من 3-4 سال چشیدم.
... اما این «هری پاتر». عجیب دوست داشتنی بود. یعنی بعد از خیلی خیلی خیلی ... وقت، حتی شاید بعد از همیشه، یه چیزی که من رو میخکوب کرد. به خاطر هیچیش هم نه، به خاطر تخیل خیلی خیلی انسانیش. خیلی انسانی .خیلی...
پنجشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۱
انگار دارم بزرگ میشم. اینطور حس می کنم. نه برای اینکه احساس آدم شدن می کنم. برای اینکه مشکلاتم رو دارم زیاد و زیادتر می بینم. هر چیز کوچیکی به راحتی میشه مشکل. روحم داره کوچیک و کوچیکتر میشه. طاقتم کم و کمتر. دارم بزرگ میشم.
فکر نمی کنی همه چی، یه کم هم از اونجا ناشی بشه که هیچ راهی رو تا ته نِمی ری –نمی تونی که بری ؟ نه تُو اعتماد، نه تُو نفرت، نه تُو آرزو، نه موفقیت، نه استقلال، نه جمع، نه تفریق، نه «هیچکس» بودن، نه خودِ خودِ «هیچ». این که تا این جا اومدی، اما حس ادامه اش نیست –یا رغبت. این که هرجا حوصله نکنی –یا سَر بره- راحت حاشا. این که همیشه خیلی آسون می تونی از اول شروع کنی. فرقی نمی کنه پزشکی باشه، زبان و ادبیات یا روانشناسی. ورزش یا موسیقی، هنر. این که از همه چیز خیلی ساده می تونی بگذری، حق مسَلّمت هم که باشه. این که هیچی برات خدا نمیشه، نه حتی بُت. نه شایستهء تنفر. راحت، آسون، ساده.
حتی یه پاراگراف رو نمی تونی از پیش طرح بزنی.
هِی همین طور دور خودت بچرخ. هی باور کن هرکی می گه عین تو ِه، همدرده باهات، بعد ببین که همه «مسیر» دارن. نه که تو، مسیر نداشته باشی. ولی مسیر دایره رو که طی می کنی، باید آمادگی مدام به صفر رسیدن هم داشته باشی. فوق فوقش اسپیرال، یه مارپیچ. رأسش که برسی دیگه فقط دور خودت می چرخی. اونقدر که خیلی زود، سر ِت گیج بره ...
اصلا" بزرگ میشی که بیفتی. یه جور افتادنِ مدام.
سهشنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۱
دوشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۱
خواستم به جای نظردونی، مهمونخونه بزنم، سر درش هم بنویسم : لعنت بر پدر و مادر کسی که اینجا آشغال بریزد. آخه فرهنگمون اینطوریه. ملت نه فقط از چیزی که مجانی باشه نمیگذرن، تا به فضاحت هم نکِشندش، دست بردار نیستن.
نظردونی بقیه رو که نگاه میکنی، درگیر میشی. ... . حالا نه که خودت چپ و راست نظر نمیدی ؟؟؟ اینقدر که انگار داری تو یه اتاق خالی با خودت حرف میزنی و دعوا میکنی. اصلا" حرف حسابت چیه ؟ اصلا" نظردونی برای چیه ؟؟ کی گفته باید هر نظری رو در انظار عموم داد/شنید ؟؟؟ هااا ؟؟!!
... اصلا" همینجوری خوبه ! همین که هرچی mail ناشناس میرسه، block کنی. هی تفریق، تفریق، تفریق. ضرب و جمع، همیشه هم اضافه نمیکنه. به خصوص وقتی پای هیچی ها در میون باشه. مگه نه ؟؟
شنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۱
،
پ.ن. این همه به سافت ور من جماعت بگو طراحی و پیاده سازی باید یوزرفرندلی باشه. پس کوووو ؟؟؟ اینا که رابر-فرندلی هم نیست !!!
شمع روشن کرده م. برای این که به تاریکی لعنت نفرستم. فقط حیف که کنفسیوس نمی دونست با شمع نمیشه وبلاگ روشن کرد. تا حالا زیر نور شمع وبلاگ نوشتی ؟؟؟
شمع نشان روشنفکریه. شمع یعنی نور، یعنی روشنی، به قاعدهء دو بند انگشت. شمع پدیدهء جالبیه اگه پدیده شناسش باشی. همه جا تاریکِ تاریک، یه گُله جا رو روشن میکنه، بعد بی دریغ واسه همون یه گُله می سوزه تا تَه. می تونی؟ فقط یه گُله جا، می فهمی ؟ ادعا نداره. همچین آب میشه که هیچوقت تُو همهء عُمرت نتونی. می بینی شمع یعنی چی؟ حق داره مظهر روشنفکری ِ ناب باشه. نه از این روشفکریهای مُد روز، نابِ ناب. تا حالا هوس شمع بودن به سرت زده؟ که بسوزی و آب شی و تموم، فقط برای یه گُله جا، فقط برای یه زمان محدود؟ ها؟؟!
دیدی وقتی خاموشش میکنی، چه آه و ناله ای راه میندازه؟ چه معرکه ای به پا می کنه با اون دودش، عین سماع. بعد ساکتِ ساکت می شینه انگار که عُمریه یخ زده. سردِ سردِ سرد. بعد فراموش ...
پنجشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۱
" از این من، من، من ِ لعنتی حالم به هم میخوره. هم از من ِ خودم، هم از من ِ دیگران. ... من از این میترسم که همیشه رقابت میکنم، این منو میترسونه. ... من از این شرمنده م، بیزارم. این که جرات ندارم هیچ کس نباشم، حال مو به هم میزنه. " ص30
"... ببین، چون یه نفرو فورا" به یاد نمیارم ازم متنفر نشو. مخصوصا" وقتی که اون آدم شبیه همه حرف می زنه و لباس میپوشه و راه میره." ص26
"... همه اینجورین. یعنی کارایی که همه میکنن – نمیدونم- نه اشتباهه، نه معمولی، نه حتا احمقانه. فقط کوچیک و بی معنا و غم انگیزه. بدترین قسمت قضیه هم اینه که اگه کولی وار زندگی کنی یا یه دیوونه بازی اینطوری درآری، بازم مثل دیگرون دنباله رو و همرنگ جماعت شدی، فقط شکلش عوض شده." ص27
"من فقط میدونم اگه شاعر باشی، یه چیز قشنگ خلق میکنی. منظورم اینه که وقتی کارت تموم شد، یک چیز قشنگ رو کاغذ به جا میذاری. آدم هایی که تو ازشون حرف میزنی حتا یه چیز زیبا به جا نمیذارن. بهترینشون تنها کاری که میکنه اینه که به درون ذهنت رخنه می کنه و یه چیزی اونجا به جا میذاره، اما به صرف این کار، این که بلدن چطور این کارو بکنن، نمیشه به کارشون گفت شعر. ..." ص22
فرنی و زویی / سلینجر / امید نیک فرجام
پ.ت. اول اینکه اگه پ.ن. یعنی "پس از نگارش"، خب لابد پ.ت. هم یعنی "پس از تایپ". دوم، اینا همش مالِ فرَنی بود –نمیدونم چرا همش دوست دارم بخونم فر ِنی!- به هر حال زویی رو هنوز نخوندم. اما تو کارهایی که از سلینجر خوندم، ناطور ِ شونصدسال پیش و دلتنگیهای نقاش ِ فلان و بهمان، به نظرم این فرنی بیشتر به ناطور دشت شبیهه. اون نقاش رو که میخوندم، دیگه کم کم داشتم فکر میکردم سلینجر مدیر تیمارستانی، چیزیه، اونقدر که بیمارگونه بود. نمیدونم حالا هنر خودش بود یا مترجمین عزیز مملکتی –اگه اینو نگم میمیرم! اون نوشتهء پایین که گذاشتم، از کالوینو، اسم داستانش مارپیچ بود ! کل داستان هم راجع به شکل گیری و تکامل ِ حلزونه! پیدا کنید پرتقال فروش را- خلاصه اینکه عوضش ترجمهء این آقای نیک فرجام، خوب ترجمه ایه. درست هم یادم نیست چرا، ولی یه جایی حس کردم که با وسواس هم ترجمه و پیراسته شده. دیگه همین.
حالا پ.ن. ! خیر ! اینجا کتابخونه نشده. اینجا محل دیوونه بازیا یا عاقل بازیای منه. بسته به اینکه شما عضو کدوم دسته باشید، میتونید منو تُو دستهء مقابل پیدا کنید. به حال من فرقی نمیکنه. مطمئن باشید.
یکشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۱
«بدون اینکه زحمت فهمیدن فرق بین پیام ها را به خود بدهم، سرم را درون آن فرو می بردم، یک وقت متوجه شدم یکی از آن ها بیشتر از بقیه با سلیقهء من جور در می آید، البته سلیقه ای که معلوم است تا آن موقع از آن خبر نداشتم. خلاصه عاشق شده بودم. یعنی اینکه شروع کرده بودم به تشخیص دادن و جدا کردن نشانه های یکی از آن ها، انتظارشان را می کشیدم و دنبالشان میگشتم و حتی نشانه های او را تقلید می کردم تا به خودم جواب دهم، یعنی مثلا" هم من عاشق او بودم و هم او عاشق من؛ دیگر از زندگی چه انتظاری می شد داشت ؟
...
در مجموع او را خوب میشناختم. اما از او مطمئن نبودم. ... بارها به او شک کردم که به من خیانت می کند، تنها برای من نیست که پیام می فرستد؛ بارها خیال کردم پیامی که برای دیگران می فرستد گرفته ام یا در پیامی که خطاب به من بوده نشانی از دورویی یافته ام. امروز می توانم بگویم که حسادت می کردم، حسادت نه تنها به خاطر بدگمانی به او، بلکه به دلیل نامطمئن بودن از خودم؛ چه تضمینی بود که او واقعا" فهمیده باشد من کی هستم ؟ و حتی فهمیده باشد که وجود دارم؟ ... . چه ضمانتی بود که چیزی که در من پیدا می کند در یکی، دوتا، سه تا یا صدتای دیگر مثل من هم نتواند پیدا کند ؟ چه چیزی به من اطمینان می داد که راحتی او در رابطه ای که داشتیم به خاطر عدم قدرت تمایز، بی تعارفی و یک جور لذت همگانی –"حالا نوبت کیست؟"- نبود ؟»
کالوینو، ایتالو – رازانی، موگه . کمدی های کیهانی/ مارپیچ(1) . تهران 1380
جمعه، آبان ۱۰، ۱۳۸۱
چهارشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۰
يادداشت روز 16 آبانماه :
باران. باران عشق. بارانء آرامش. بارانء
زندگی. زندگی و روح دوباره.ء و عشق.ء و آرامش. نيرويي پيش برنده. هزارها بار
شکر.ء ...
عشقء منطق برنمِدارد و ازدواج بی منطقی.
سکون و سکوتء حرکت و
سکوت. همه و همه به منظور حفظ تعادل عقل و احساس. زندگی در نهايت هم چيزی جز
اين نيست.ء همين ها.
بارانء بارانء زندگی ... .ء آفتاب گرمء ديگربار تابش
از سر ميگيرد.ء مي بارد.ء اشعه گرم مي بارد. بارش زنده ميکندء انسان را و
طبيعت را.
آموخته ام که به ندای طبيعتم گوش سپارم.ء گرچه گاه بازداردم از
زندگي روزمره.ء با خود و با طبيعت خود نخواهم جنگيد. هرگز. اميدم اين است و
ديگر هيچ.
+ سمفونی باران را روزی خواهم نوشت.
يادداشت روز 19
شهريورماه :
ايده هرشب نوشتن را به گاهِ هر اشتياق نوشتن تغيير دادم. همين
چند دقيقه پيش. و اکنون مينويسم. نه از روزء از هر آن چه اشياقی برای نوشتن
درم برانگيخته باشد. چنين ميپندارم که اين گونه نوشتن را مدت بيشتری برتابم.
نوشتن قبلیء خسته کننده و ملال آور ميشد اگر ادامه می يافت - به همان
شکل.
"خانه ارواح" را به نيمه رسانده ام - پس از قرني که تصميم به خواندنش
داشتم - ... اما روحا" نپسنديده ام. به لحاظ روحیء نمي توانم ساده و راحت از
روح مادي گراي آن بگذرم. اين را شديدتر از قبل حس ميکنم : " href="http://www.nhmccd.edu/contracts/lrc/kc/forster.htm">هواردز اند"
را به مراتب بيش از اين - و شايد هر کتاب ديگری که اکنون در ذهن دارم -
پسنديده ام. گويي موضوع اخلاق و رفتار مردم بالاي مدار راس السرطان جدی است.
يا برای من جدی شدهء به باور رسيدهء شايد هم بيراه نباشد. اما در اين که
"هواردز اند" يک اجتماع بارها فرهنگی تر را به تصوير کشيدهء شکی
ندارم.
بايد عجله کنم. ...
مجبورم ؟!؟ا
اينو
دخترخاله ام ميگهء وقتی نميخواد يه کاری رو انجام بده ! الان شش بار يه
چيزايی نوشتمء پاک کردم. نميدونم چه اصراريه که بازم بنويسم !
نميدونم ! احساس ميکنم همه دنيا بهم پشت کردن !!! نه به اين غليظی ! ولی
خب ... از يه جايی بی اعتنايی ديدم که هنوز باورم نميشه ! دارم سعی ميکنم به
خودم بقبولونم که زيادی خوشبين بودم. حتی با اينکه به اندازه بقيه خوشبين
نبودم !
...
بماند ! چاقو که زير گلوم نيست !! ...
سهشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۰
از سگ کشی ( 22 ديماه
1380 ) :
شديدا" احساس ميکنم به شعورم توهين شده ! جناب بيضايی به ظاهر ده
سال فيلم نساخته اندء اما گويا در اين ده سال فيلم هم نديده اند ! چه از نوع
سينمايیء چه سيمای لاريجانی. دروغ چرا ؟ کم نديدم سريالهای تلويزيونیء از اين
"سگکشی" خوش ساخت تر و خوش بيان تر. حتی با وجود گذر از تيغه سانسور اين
رسانه معلوم الحال ! و معلوم نيست چرا جناب بيضايی سانسور را تهديدی جدی برای
فيلمشان تلقی کرده بودند. البته اين هم نوعی از تبليغات اين روزگار ميتواند
باشد !
سگکشی نه سوژه جديدی داشتء و نه سوژه تکراری را زيبا بيان کرده
بود. سوژه ء محدود در زمان نبود - لااقل آنگونه که زمان در اين فيلم عرض
اندام کرده بود - اما دليل اصرار جناب بيضايی بر تاريخ های "نادرست" روشن
نشد. گرچه اصرار بر رمز چهاررقمی نامعمول کيف را ميتوان با نظريه "ردپای
نويسنده در اثر" - و البته از نوع شلخته وار آن ! - توجيه کرد : 1317ء سال
تولد جناب بيضايی.
و ديگرء گوشی تلفننی که در اکثر صحنه ها مشترک بود. و
تقريبا" با حرکتی مشابه جابجا ميشد !
... به جز اينهاء تمام مدت احساس
ميکردم فيلمی مربوط به دهه 50-60 ميبينم که از بسياری اشکالات واضح آن بايد
چشم بپوشم ! اما از حق نگذرم ! در تمام فيلمء گرچه تمام ديالوگها و اتفاقات
کليشه ای و تکراری بودندء از 20 ثانيه ديالوگ آن نمیتوان گذشت !
...
-
بهش خيلی وفاداری !
+ من بيشتر به خودم وفادارم.
- ارزشش رو نداره
!
+ من به ارزش خودم فکر ميکنم !!
...
چه عجب !!!!! بالاخره يکی
فهميد !!!!!
چه وقتی هم ميخوام شروع
کنم به نوشتن !! بگدريمء يواش يواش از نوشته های سررسيد شروع ميکنم تا ...
لابد فرجی ميشه ديگه !
يادداشت روز 26 ديماه :
فکر اينکه نوشته هايم را
در معرض ديد يک نامحرم به حريم دهنم قرار دهمء کلافه ام کرده. با اين فکر و
ناراحتی پی آن صبح امروز برخاستم. حتی تا ننوشتن بلاگ هم پيش رفتم ! چشم پوشی
از نوشتن ؟! ...
مي نويسمء اما شايد نه به آن "راحتی" که خواستارش بودم و
شايد ديگر نه با دلبستگی به نوشتن.
حريم ذهن مقدس نرين جاست - برای من -
کند و کاو درآن و پيش داوری های آنچنانی را برنميتابم. کج خلق ميشوم باز !!
بماندءءء اکنون مشغوليات مهمتری دارم...
دوشنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۰
________
سه گانهء
مهر
________
غافل يادها،
خاموش لب ها،
رهای دست ها،
سنگين سکوت،
بی ريشهء انديشه،
دردناک فراق،
- کوتاه فراق -
تلخ کلام،
سرد نگاه،
گرم بغض،
- مردهء اعتماد ؟! -
گشودهء در،
روندهء پاها،
سوزان اشک ...
________
و چه خوب که پاهای ترديد سست اند،
;
و اندام انتظار دلتنگ،
و چه خوب که درنگ
مجالی است !
و چه خوب که دستهايت،
پناهی جز دستهايم نمی جويند،
و چه خوب که دستهايم،
جز دستهايت شوقی ندارند،
و
خوبتر :
که می يابند يکديگر !
و چه خوب که تنها تمنای آغوشم،
گرمای مهر توست !
________
و حال که اضطراب ...
که چگونه
- چون
پيش -
خندهء تابناک،
بربندد،
برتابد،
بيافرازد،
شعلهء مهرمان،
تا اوج آسمان ...
________
3/2/1379
الميرا
________